آیدا
آیدا
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

رفتن بدون خداحافظی

هفته پیش که داشتم میرفتم همدان، اتفاقی هم دانشگاهیم که مهاجرت کرده بود هلند باهام تماس تصویری گرفت، گفت کجایی و فلان؟ گفتم اتفاقا دارم میرم همدان. صداش با بغض قروقاطی شد گفت مهدی یاد دوران دانشگاهمون بخیر، میتونم یه زحمتی برات داشته باشم؟ گفتم تو امر کن.

گفت میشه یک عکس از کوچه نگین اینا برام بفرستی؟ نپرسیدم چرا.قبل از اینکه به کارم برسم رفتم سعیدیه کوچه فلان یه عکس گرفتم و فرستادم، پرسید ازش خبر داری؟ گفتم نه، عکس یه درخت از رو اون عکس برام فرستاد گفت قبل مهاجرتم از مادرم خداحافظی کردم، رفتم از نگینم هم خداحافظی کنم که برم، حالا هر چی بینمون اتفاق افتاده بود، روزای خوبی رو کنار هم گذرونده بودیم خاطرات خوبی رو ساخته بودیم، وظیفم بود حداقل ازش یه خداحافظی خشک و خالی کنم

یادمه اون روز تماسمو رد کرد سه ساعت نشستم زیر اون درخت و پشت هم بهش زنگ زدم آخر سر بلاکم کرد :) من تا ابد دلتنگ اون کوچه میمونم چون دل سیر از خودش و آدماش خداحافظی نکردم .

من از نگین خبر داشتم نگفتم که غربتو براش سخت تر نکنم، اما من الان بیشتر از اون به بغض آلودم، خاک اون کوچه همیشه برای من بوی غربت و غم میده. نگین یک سال بعد از مهاجرت او بر اثر سرطان فوت کرد.

خداحافظیدلتنگیمهاجرت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید