یادداشت نویسنده:
قسم به قلمی که در دست دارم! اگر روزی شنیدید که این داستان را فقط «کیمیا خاتون»_یعنی من_ نوشته،بدانید که دروغی بیش نیست! چراکه الهام این داستان بدون شک از سوی خدا بود و آن هنگام که خداوند،پرودگار عالَم،عالمیان و جهانِ دیگر نیز، در به وجود آمدن این داستان تاثیر داشته،نا به جاست که بگویَم و بگوییم خود به تنهایی آن را نوشتهام!
شب هنگام،آن زمانی که ذهنم برای رفتن به عالم خواب آماده گشته بود ولی من عالم خواب را در دست نداشتم، ناگهان خویش را میان پیاده رویی دیدم که مقصد آن را خود مشخص نمیکردم بلکه نورهایش به من مقصد را نشان میدادند.
در آن لحظه خواب بر من غلبه کرده بود ولی فرمان نوشتن داستان این تصویر، بر خواب غالب شد؛پس برخاستم و دفتر را باز کرده و قلم به دست گرفتم. نوشتن را شروع کردم و خداوند از طریق قلم خودم یادآوریِ شادی را به من آغاز کرد. روزی فکرش را هم نمی کردم که با قلم خودم شادی را یادآور شوم!
آن لحظه که خواب،حس نوشتن،لمس خدا و محتوای داستان در وجودم ریشه کرده بود را هرگز از یاد نخواهم برد!
اما بعد از مدتی نوشتن،وقتی که سنگینی خواب،خمیده ام ساخت،با کمال بی میلی مجبور به رهایی ادامه داستان گشتم و برای خوابیدن به تخت رفتم. من در شروع داستان نمی دانستم که آن لحظات مقدمه ای بود برای آرامش!
احوال دلم در زمان شروع داستان ویران کننده بود اما در پایانش من نور راستگوی زندگی ام را دوباره دیدم؛ من شادی را به خاطر آوردم!
هنگام نوشتن ادامه ی داستان به جایی رسیدم که خواستم دو شخصیت اصلی عاشق یکدیگر شوند ولی با این محتوا یک جای کار می لنگید! آن شب به طور قطع راوی داستان، آن همه راه را سپری نکرده بود تا در آخر به یک نگاه، عاشق کسی شود که حتی اسمش را هم نمی داند! این داستان محتاج این نوع عشق نبود، میدانستم عشق است ولی نوع آن را نمی یافتم. با خود گفتم که به چه نیازمند است این روایت؟ جواب را پیدا نکردم، پس گفتم که خود به چه نیاز دارم؟ سپس گفتم دیگری، خانواده ی من و یا خانوادهی دست کم یک ایرانی،جامعهی ایرانی،ایران ،حتی جهان و آدمی، به چه محتاج است؟
پاسخ همه ی این سوالات تنها یک کلمه بود: «شادی!»؛ و آن هنگام بود که تازه فهمیدم این داستان به من الهام نشده که عشقِ فرد به فرد را بازگو کند،بلکه این داستان اینجا است تا «عشقِ فرد به زندگی و شادی» را نشان بدهد.
من خود نیز با «نورها دروغ نمی گویند!» یادم آمد چگونه نشاطی را که دیگر به فراموشی سپرده بودم را دوباره فرابخوانم.
هنگام نوشتن اواخر داستان وجود اشک را روی گونه هایم احساس مینمودم؛ آن لحظه از یک چشمم، اشک شوق و از چشم دیگرم اشک سوگ سرازیر بود. سوگوار بودم برای روزهای مرده و بد بویی که به اندوه گذراندم و سپاس آن مینمودم که حال، شادی در کنارم نشسته بود.
قسم به قلمی که می نویسد و خدا نیز به آن قسم می خورد، همهی ما میدانیم که غم دشوار است ولی این نیز لازمهی آگاهی است که شاد بودن دشوارتر از اندوهگین بودن «نیست!»
اگر بر این باوریم که با گفتن جملهی«شادی بیا پیش من که من بیشتر از خندهی دروغی به تو نیاز دارم!»، شادی حتی رویش را هم به ما نمیکند، باید بدانیم امتحانش هم ضرر ندارد!
من خود را موظف آن می دانم این الهام را با کسانی که به شادی نیازمند هستند در میان گذاشته و باری دیگر بگویم:
«ای کسی که شادی برایت مشهود نیست!باور کن فراخواندنش به نزد خود اگر کار ساز نباشد،زیانی هم نمیرساند.»
و در آخر:
شادی گم شدنی نیست، تنها به فراموشی سپرده می شود؛ پس اگر خواهانش هستیم،به یادش بیاوریم...
دوستدار شادی و شما،کیمیا خاتون :)
پ.ن: ببخشید اگه پادکست زیاد خوب نیست،بار اولمه :»