فصل اول: تهران
حاج بابا مثل همیشه با چندتا سرفه و یاالله بلند از در باغ تو اومد که ننه و کلفت های خونه بتونن حجابشون رو رعایت کنند. روبه مشتی خانوم گفتش که خانم خانوما پس فردا میریم تهران یه خونه اونجا خریدم این جا نمیشه ،کارامون راه نمی افته باید تهران بریم.تا پس فردا که گاری ها برای اسباب کشی می آیند وسایل لازم راجمع کن .البته اینجا را خالی نکن چیز هایی که برای تابستان لازم داشته باشی اینجا باشه که تابستونا که گرم میشه بیایم ییلاق یکی رو می ذارم اینجا نگه داری کنه مسئله ای نیست. تهران که رفتیم کم کسری ها را بگو به میرزا می گم بخره.
ما مثل همیشه حرف ها رو شنیدیم و قرار شد پس فردا راهی تهران بشیم.
ذوق وشوق تهران باعث شد تا مدتی خوابم نبره .وقتی خوابیدم هم خواب خونه تهران را دیدم . صبح زود گاری ها با باربر ها امدند و وسایل را بار کردند دوتا درشکه هم امد که ما باهاش بریم من و مشتی خانم ودایه با یک درشکه بقیه با یک درشکه دیگه دایه برای ناهار لقمه داده بود درست کردند که تو راه بخوریم کوزه اب را هم یادش بود . من قبل هم خونه فامیل تهران آمده بودم البته هر بار چند روزه می آمدیم راه دور بود و یک روزه نمی شد رفت مهمانی و برگشت مسیر را خیلی دوست داشتم تمام وقت تو کالسکه از این پنجره به اون پنجره می رفتم و همه جا را نگاه می کردم مشتی خانم و دایه از دستم ذله شده بودند فقط وقتی که خوابم برده بود آرامش پیدا کرده بودند.عصر رسیدیم. با کالسکه که از در بلند می خواستیم وارد بشیم دو طرف در دوتا پیر نشین بود. تو دالون ورودی دوتا اتاق بود که برای کارهای حاج بابا بود.توی حیاط که وارد شدیم سمت چپ یک طویله و اصطبل بودوکنارش مستراح مرغ و خروس ها و بز و گوسفند را با یک گاری جدا اورده بودند. یه حوض بزرگ وسط حیاط بود دور تا دورش چند تا درخت یه درخت انجیر بزرگ به درخت خرمالو یک درخت گردو بزرگ وچند تا درخت چنار دلم برای درخت های میوه باغ تنگ شد. کف حیاط هم خاک نبود شن بود و دور تا دور چند پله بالاتر غلام گردشی داشت. با ذوق و شوق رفتم توهمه اتاق ها البته اتاق ها همه خالی بود تا آب وجارو کنند و فرش بیندازند .همه با عجله کار می کردند که تا تاریک نشده اتاق ها فرش بشه که بتوانیم بخوابیم .دایه خانم تا رسیدیم خونه چادرو چاقچورش را کنار گذاشت با چارقد وتنبان و شلیته شروع کرد به خونه شاگردها بگه هر وسیله را کجا ببرند. (قبول نداشت جلو خونه شاگرد هم باید رو گرفت )همه در تکاپو بودن تلمبه لب حوض بودش که آب اب انبار را بکشه بالا برای خوردن دیگه نخوادکسی پله های آب انبار را پایین وبالابرود . اون خونه از آب چشمه می خوردیم.
۵ تا پله بالاتر از حیاط اتاق ها بود وسط اتاق شاه نشین بود برای مهمون ها دو طرف شاه نشین هم هر طرف دوتا اتاق بود. اتاق ها بهم راه داشت درهای ارسی با شیشه های رنگارنگ خیلی قشنگ بود. اتاق حاج بابابزرگتر بود اول اتاق حاج بابا را آماده کردند. تا قبل غروب آفتاب همه اتاقها رو فرش کردن و مخده گذاشتند و سر طاقچه ها پیه سوز و شمعدان ها را قرار دادند برای شام قرار شد ابدوغ خیار بخوریماز اون خونه دایه نان بیشتری اورده بود و می دانست اینجا به پخت نان نمی رسند. من فقط پایین تو حیاط مشغول گردش بودم. چهار تا پله پایین تر مطبخ بود کنارش هم انبار بود . اجاق مطبخ از اون خونه خیلی بزرگتر بود یک تنور هم برای پخت نان بود . اون طرف هم یک زیر زمین بزرگ با حوض وسطش بود برای گرمای تابستان که بشه گرما را تحمل کرد البته حاج بابا می گفت گرم شد دوباره اراج می ریم. دایه به کارهای خونه می رسید و کلفت و نوکر ها را رسیدگی می کرد من پیش دایه خانم می خوابیدم .حیاط از همه طرف دیوار های بلندی داشت حاج بابا گفته بود همسایه سمت چپیمون یه فرشفروش بود یه طرف دیگه ، همسایه صاحب منصب بود که می گفتند خیلی وضع مالیش خوب است.تو محل به میراب چون پول بیشتری داده بودند یک شب در میان آب حوض را باز می کرد.
من بعداز چهارتا بچه به دنیا آمده بودم ، ولی آنها مرده بودند. یک برادر بعداز من هم مرده بود. الان مشتی خانم حامله بود
می گفتند زردی داشتند هرچی ترنجبین و خنکی بهشون دادند افاقه نکرده و بعد از دو هفته مردند ، سرمن نذر روضه هر ماهه کردند که من زردی نگرفتم و زنده موندم (البته از بچه دومی نذر کرده بودند ولی فقط من زنده مونده بودم) 28ام هر ماه تو خونه روضه داشتیم که اون خونه هر کی می آمد چند روز می ماند و من خیلی ذوق می کردم که با بچه های خاله بازی می کردم و تنها نبودم.
یه موقع شنیده بودم عمه خانم گفته بود که حاج رضا ببین اینجا تو اراج بخت دخترت درست باز نمی شه حتما باید بیای تهران تا بتواند با یک فامیل حسابی وصلت کند. مشتی خانم هم بهتره تهران زیر نظر یک قابله خوب باشه که شاید این یکی بماند.
عمه خانم خودش بچه نداشت. خیلی دوا درمون کرده بود ولی نشده بود و حاج ابوالفضل یک زن دیگه گرفته بود که وارث پیدا کند ولی باز بچه دار نشده بود حالا صحبت بود که باز عروسی کند عمه خانم فقط یکبار شنیدم به مشتی خانم می گفت عیب از خودش هست ولی هی می ره زن جدید می گیرد.
حاجی و عمه با دربار ارتباط داشتند و خیلی به این افتخار می کردند . عمه خانم خیلی من را دوست داشت و در باره من حساس بود.
نزدیک آخر ماه بود مشتی خانم در باره روضه و تدارکاتش دستور می داد، می خواست از ناهار همه را دعوت کند و عصر هم روضه باشد هم دیدن وولیمه خونه بود وهم روضه، کار زیاد بود از قبل ننه رضا آمده بود و برای من و مشتی خانم لباس دوخته بود .یواش یواش هوا سرد می شد و قرار بود بعد از روضه کرسی ها را برپا کنند.