محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

امید

مردی مسن با عصا بالای پله های باریک و درازی که به بالا خانه منتهی میشد ایستاده بود، مدتها پیش بعد از تصادف، عصا لازم شده بود و به اجبار جوشکاری را بوسیده بود و کنار گذاشته بود و خرج خانه را مثل لباسهایش وصله پینه میکرد.هنوز سرزنده و امیدوار عصاها را به زمین میزد تا شاید دوباره بتواند برای تنها امید زندگی اش پدری کند. امیدش با جثه ریز و کوچک، با چشمهای براق و جستجوگر مرا میپایید و دست نحیفش را که برای سلام‌پیش کشید ضعف جسمانی اش فریاد میزد، چند بار قلبش را عمل کرده بود،از جناق سینه به پایین زخم بلندی روی سینه کوچکش خود نمایی میکرد و با گذشت زمان گوشت اضافی روی جای جراحی قلبش را پر کرده بود، درست انگار پدرش با انبر جوشکاری بی هیچ نقصی زخم را پر کرده باشد. کامپیوتر را که دید تمام صورت کوچکش که قد یک کف دست نمیشد، خنده شد، مدتها بود در آرزوی کامپیوتر برای درس بود، همه معلمها یکصدا استعدادش را تائید‌ میکردند و اصرارش به درس را صحه میگذاشتند. کامپیوتر را که دید بلند شد محکم بغلش کرد و درجا گفت دکتر که شدم جبران میکنم! ساکت شدم‌، مدتها بود که به جبر زمانه، فقط استعدادهای سوخته را دیده بودم و حالا امیدِ پدری مسن با استعدادی درخشان امیدوارم کرده بود، شاید بیخود نبود که اسم واقعی اش را هم‌امید گذاشته بودند. امید با همان صدای تو دماغی و کودکانه اش گفت میتونم یک اجرا براتون داشته باشم؟ من که متوجه حرفش نشده بودم با سر تایید کردم، نی توی خالی بلندی که هم قدش میشد آورد و شروع به نواختن‌ کرد، نه کلاسی رفته بود و نه دوره ای اما چنان‌ مینواخت و دلبری میکرد که دوره رفته های فکل کرواتی اش نمیتوانند. نمیدانم شاید این پسرک مرضی داشت که همه را جذب خود میکرد و امیدش را مثل مرض واگیر دار انتقال میداد، چنان مینواخت و انگشتان ظریفش روی نی میرقصیدند که تمام خستگی این چند روزه ام بال دراورند و پرواز کردند.


پدر در بین اجرا عصا زنان نامه های قدیمی امید را از لای قران توی کیف پارچه ای بالای تلویزیون به زحمت در اورد، کاغذ رنگ و رفته ای بود که امید روی تخت بیمارستان قبل از اتاق عمل نوشته بود "بابا مامان، از تمام زحمات شما سپاس گذارم، قول میدهم از این به بعد تا زمانی که میتوانم تلاش کنم‌ تا پزشک قلب شوم امضا امید " همین قدر ساده اما واقعی که بعد از چند سال هم در حال تلاش برای آن را لحظه ای متوقف نکرده بود. درسی که امروز پیش این نیم وجبی ضعیف الجثه یاد گرفتم را در این همه عمر مسخره از نزدیک ندیده بودم، روی تخت بیمارستان و عمل قلب باز قول پزشکی بدهی و چند سال هم گذشته باشد و پا پس نکشیده باشی! پایین خانه شروع به قدم زدن که میکنم دوباره شیرجه میزنم توی افکارم، چرا باید این استعداد نیاز به من دو زاری داشته باشد؟ پس کجایند ان دوربینی های مصاحبه ندیده؟ حتما اگر امید جای دیگری روییده بود درخت تنومندی میشد. اما اینجا، در این محل، در خواب وظیفه مندان...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید