ویرگول
ورودثبت نام
محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

خداحافظی


قاب عکس با لبخند حک شده بر لبی که جز با خنده برای من باز نمیشد بالا گرفته شده و چهره های خموده و پیچیده در سیاهی لباسها و صدای لا اله الا الله و من با فاصله از همه عقبتر
هنوز نه رسم عزا میفهمم و نه مفهومش را، از نماز با کفش و بی سجده تا لباسهای سراسر سیاه و قبرهایی با آپشن هایی جدید و ارتفاع هایی که مثل برج بالا میروند و تعارفات معمول در تسلیت که حتی نمیدانم در جوابش چه باید بگویم و آخرین شاهکارم در جواب تسلیت روزی خودتون باشد بود! و اتفاقا ارثیست که از مادربزرگم دارم که او هم خودش اسطوره ای بود که در جواب تسلیت مثلا تبریک بگوید و بعدش خودش بشیند جلوی همه بخنند به اشتباهش!
چهره ی‌عموی کوچکم که از فوت پسرش در دو سال گذشته تا حالا بیست سال شکسته تر شده بود را نگاه میکردم، بعد از فوت مهدی تنها کسی بود که شوخی نمیکرد و فقط یک لبخند زوری از سر محبت میزد و با حسرت جوانهای مردم را نگاه میکرد، اشکهایش بند نمی‌آمد که در سرم چرخید هر وقت در این نقطه جمع‌ میشویم یکیمان کم شده، از عمو و پدربزرگ و مهدی گرفته که داغش میماند تا سالها تا قد و نیم‌قدهای دور و نزدیک که همگی در همین خاک جمع بودند و امروز شاید چراغ این جمع که حتی یادم‌ نمی‌آید کلیدی در قفل در خانه اش چرخیده باشد از بس چهارطاق باز بود
صدای لا اله الا الله بلند شد و من باز هم‌عقب بودم، دختر عمه بزرگم موبایلش در آسمان میرقصید که فیلم بگیرد و تولید محتوا کند از این خداحافظی برای ایسنتاگرام چند کایی اش و صدای ناله ی عمه ی کوچکم که یکسال بود مادرش را ندیده بود گوش فلک را کر میکرد که دوباره صدای ساز و دهل چپ‌ مخصوص عزاداری بلند شد که خودش از ترکیب داریوش و تریاک سنگین تر است و پدربزرگم‌ هم استاد نوازندگیش بود که ما هنوز نوارهایش را کنار وسایل قدیمی بابا داریم
سمت چپ مان دیوار پر‌نقشی از شهیدان جنگ و سمت راست مزار شهدایی که از بچگی پدرم بالای سر هر کدامشان خاطره یی میگفت و ما در راهرویی بلند به سمت پدربزرگ که بعد از ۳۰ سال دیدار تازه میکرد با همسرش
بالای قبر که پارچه ها را کنار میزنند تا ذکری بخوانند که نمیدانم چه فرقی دارد برای جسم بی جان یک انسان زبان دیگری برایش شهادت شیعه و مسلمان بودنش را بخواند شوهر عمه ام که قلب هندلی ش به زور لک و لک میکند انگار تازه متوجه فوت مادربزرگم شده بود شروع به هق هقی بلند کرد که چقدر زودرفتی ننه فریدون و اشکهایش سرازیر و ناگهان نفسش در گلویش گیر کرد و به هن و هن افتاد و از حال رفت و ۱۱۵ واجب شد و همه در استرس بودند که عمه جان نطق فرمودند شوک زده شده که عمویم جمله همیشگی اش را تکرار کرد که ما خودمان سسخلیم و خاکمان هم سسخل خیر است که پدرم طبق معمول پند اخلاقی مودب بودن به عمو داد و راهی بیمارستان شد و حالا باز هم نگران که نکند این دفعه که اینجا جمع شدیم دوتا از ما کم بشود..
























شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید