محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

ساحل آخر

اتفاق نامعلوم آرامش قسمت ساحلی جزیره را از بین برده بود، دسته دسته میگوها به آنجا می آمدند و بر تعداد آنها اضافه میشد، خسته و حتی زخمی و آسیب دیده از هجوم گوشت خوارها در مسیر به آنجا رسیده بودند و به امید آرامش صدفها را که تنها داشته هایشان از زندگی قبلی بود زمین میگذاشتند و به به میان صخره های مرجانی تو در توی نزدیک جزیره پناه میبرند، صفهای بلند از میگو ها راه افتاده بود و در میان صفها سر و صدا و بلوایی بپا بود و میگو ها سیبیل به سیبیل ایستاده بودند و بعضی هاشان بچه به کمر و بعضی ها به دنبال خانواده خود در صف میگشتند، عده ای از ساکنین صخره های مرجانی برای کمک به میگوهای تازه رسیده جمع شده بودند و بیمارها و مسن تر ها که سیبیل های بلند و سیاهی کمرشان از دور هم قابل تشخیص شده بود را از صفها جدا میکردند و به آنها رسیدگی میکردند.
در بالای صفهای طولانی، ماهی ها به امید راهی برای حمله به میگوها میچرخیدند اما از ترس چنگال تیز شاه میگوهای که برای ایجاد ترس مدام چنگالهای خرده کننده شان را به هم میکوبیدند تا ماهی ها جرات نزدیک شدن به خود راه نمیدادند، روی زمین بین صخره ها هشت پایی که کاملا زیر شنها و خزه ها استتار کرده بود شاهد ماجرا بود و همه چیز را زیر نظر داشت، وقتی مطمن شد کسی او را نمیبیند با جستی سریع به سمت تاریکی های عمیق حرکت کرد.
بچه میگویی که تازه داشت سیبیل هایش به زمین میرسید و پشت کمرش کمی سیاه شده بود در کنار مادر خسته و عصبانی خود حرکت میکرد، بچه میگو هر چند دقیقه یکبار میایستاد و با تعجب به اطراف نگاه میکرد، انگار اولین صخره هایی بود که در عمر خود میدید و ناگهان با فریاد مادرش به خودش می آمد و به دنبال مادر حرکت میکرد، در مسیر کمی بالاتر میان صخره ها ناگهان ایستاد، به نقطه ای خیره شده بود و چشمهای ورقلمبیده اش برق میزد، میگوی آبی رنگی را میدید که پاهای کشیده و مرتبش را به آرامی تکان میداد به طوری که بچه میگو حس میکرد روی سن در حال خود نمایی و رقصیدن است، لکه های قرمز کمرش را به نمایش میگذاشت و نوک دماغ درازش را که سر بالا کرده بود را این طرف و آن طرف میکرد و با هر تکان سرش سیبیل های بلند بلوند شده اش تکان میخوردند...، غرق در تماشا بود که ناگهان با ضربه صدفی که مادرش توی سرش زد متوجه شد کجاست و دنبال مادرش به راه افتاد اما حسی در درونش زنده شده بود، هر چند قدم به پشت سرش نگاه میکرد تا حتی شده یک لحظه دیگر او را از دور تماشا کند.
هشت پای سیاه که همه چیز را دیده بود به سرعت به سمت دریاداری حرکت کرد،دریاداری کشتی ای قدیمی غرق شده در نزدیک جزیره بود که حالا مدتها بود به حال خود رها شده بود و به ساختمانی برای دریاداری بدل شده بود. دو خرچنگ سینه پهن در پایین به عنوان نگهبان مسیر ورودی را به طور کاملا هماهنگ رژه میرفتند و هر 6 پایشان بدون اشتباه همزمان به زمین برخورد میکرد، هشت پا به آرامی و با کمی استرس نزدیک شد و با خنده در حالی که دوتا از پاهایش را به هم مالید و گفت سلام دوستان، خسته نباشید، یکی از خرچنگها که انگار او را میشناخت گفت به به جناب 8 پا، خیلی پا داری که دوباره اینجا شنا میکنی! چیه دوباره ؟ چی میخوای؟ دوباره میخوای کیو به صید بدی؟
هشت پا دوپای دیگرش را بالا آورد و در حالی که 4 پای خود را به هم میمالید و میشد اضطراب را از لرزش پاهایش حس کرد گفت قربان چنگالتون بشم، برای دریادار خبر دارم، خبرهایی که اگر بشنون خیلی خوشحال میشن و حتما جلبک ماهیانه شما رو هم افزایش میدن خرچنگ از روی عصبانیت سیبیلهایش را تکانی داد و گفت دوباره میخوای برای خودت و ما دردسر درت کنی؟!! که بلا فاصله چشمش به بسته بندی زیبای جلبک ها در پاهای پشتی هشت پا افتاد و با کمی مکث گفت البته شاید این سری خبرهات به درد بخور باشن! همکار نگهبانش گفت، اما این همونیه که سری قبلی... که خرچنگ دیگر در حرفش پرید و گفت، خوبیت نداره که دوست کف دریا و عزیزمون بیشتر از این منتظر بمونه و راه رو برای هشت پا باز کرد. پشت در کابین دریادار یک ماهی بادکنکی با سرعت تمام در حال تایپ نامه ایی بود که با صدای هشت پا جیغش به هوا رفت و باد کرد و مثل یک تکه سنگ خشکش زد، هشت پا کمی تکان خورد و بالا و پایین شد و متوجه شد بادکنک ماهی توان حرکت ندارد خودش با پا در زد و با کسب اجازه وارد اتاق دریادار شد.
دریادار که نهنگ سفیدی بود فریاد زد، مگهه نمیبینی جلسه داریم؟ که چشمش به هشت پا افتاد و قیافه اش بهم ریخت، داخل کابین جلسه ای بین اره ماهی، کوسه، پیرانا و لاک پشت پیر و خرچنگ و دریادار نهنگ در جریان بود، دریادار نهنگ با عصبانیت فریاد زد بادکنک ماهی احمق مگه نگفتم جلسه هستیم و نگاه تندی به هشت پا انداخت که ناگهان از پشت سر هشت پا عروس دریایی وارد شد و با دیدن هشت پا یک ثانیه ای برق دار شد و بلافاصله خود را کنترل کرد و با عشوهی ای که در بدن شل و ول و شفافش موج میزد گفت اوه ... جناب دریادار من نمیدونم این پا دراز چطوری وارد شده!!! دریادار نهنگ گفت حالا شما خودتون رو ناراحت نکنید حتما تقصیر اون بادکنک ماهیه و با عصبانیت به هشت پا گفت بهتره برای دلیل خوبی اومده باشی و گرنه بدمون نمیاد وسط بحث سنگین مشکلات غذایی یه وعده هشت پا هم داشته باشیم!
هشت پا که این بار هشت تا پایش را به هم میمالید گفت قربان این دفعه خبر خوب و درستی دارم، از ساحل داره خیر میباره و این خبر میصرفه که یک خروار صدف بزرگ گوشتی بارم کنید! دریادار نهنگ کمی آرام شد و از روی کنجکاوی گفت خب بگو ببینم چی شده ولی اگر خبرت به درد نخور باشه ممکنه نتونی از در خارج بشی، هشت پا که موقعیت را مناسب دید شروع به حرکت بین افراد جلسه کرد و گفت، خب دوستان امروز در حالیکه کف دریا بودم و برای لقمه ای غذا استتار کرده بودم دیدم سیل عظیمی از میگوها دارن به صخره های مرجانی پناه میبرن، اونقدر زیاد بودن که میشد باهاشون تمام صدفهامون رو پر کنیم و دریاداری رو با پوستشون فرش کنیم، نمیدوم چه اتفاقی افتاده اما شاید تمام میگوهای دریاهای پایین هم اینجا اومدن! دریا دار نهنگ که نمیتونست جلوی خوشحالیش رو بگیره گفت دوستان، دوستان جا باز کنید تا جناب هشت پا بشینن...
لاکپشت پیر که روی کمرش هر گونه خزه و جلبکی قابل رویت بود گفت خب مثل اینکه دعاهای ساحلم جواب داده و از این بابت شکرگذارم و لبخند شیرینی رو لبش نشست، پیرانا که چشمهای درشت و از حدقه در آمده اش از خوشحالی بازتر هم شده بود و دهان گشادش آب افتاده بود گفت اگر اینجور باشد به جز مصرف داخلی میتوانیم در زمینه صادرات هم سرمایه گذاری کنیم، اره ماهی گفت و البته بعد از مدتها میتوانیم بدون نگرانی سر کنیم، خرچنگ اما بر خلاف همه ساکت بود و بی احساس، دریادار نهنگ نگاهی به خرچنگ کرد و گفت خرچنگ خان نظر شما چیست؟! گفت من برخلاف شما نگرانم، چه اتفاقی افتاده که میگو ها به اینجا پناه آورده ند؟! ممکنه جای دیگه اتفاق وحشتناکی افتاده باشه که ما ازش بیخبریم!
دریادارنهنگ خنده ای سر داد و گفت جناب خرچنگ شما هم که همیشه قسمت بد ماجرا رو میبینید و با حالتی مضحک گفت دعاهای ساحلانه ی جناب لاکپشت جواب داده، شما چرا نگرانید!!!؟ و یک چشمکی به اره ماهی زد و دم به دم زدند و خندیدند.
دریادار نهنگ گفت خب دوستان امروز به خاطر خبر خوش جشن خواهیم داشت و باله هایش را به هم زد و گفت عروس دریایی! عروس دریایی... عروس دریایی دوباره با عشوه وارد شد و دریادار گفت عروس جان امروز جشن داریم و لطفا چندتا از دوستای شفاف و شل و ولت رو دعوت کن...
اره ماهی خندید و گفت البته به شرطی که دوباره جناب لاک پشت دوباره فیلمشون پخش نشه!!! و قاه قاه همگی خندیدند، لاکپشت پیر که عصبانی شده بود رو به اره ماهی گفت بهتر از این است که دماغه ی درازم در جایی گیر کند، دریادار که متوجه تند شدن بحث شد گفت دوستان تا عروس دریایی ها بیایند بهتر است با هشت پای عزیزمان به دیدار صخره مرجانی برویم...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید