محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

شب بیداری

تاریخ عجب مزخرف عجیبیست. امروز مطمن شدم هرچه هست بیشتر از گوشه ای از حقیقت نیست و تکه هاییست که پیروزمندان پشت تریبون ها فریاد زدند و نه چیزی به نام حقیقت در جایی بحث بود که جنگ چه شد و چه نشد و کسی که توضیحات زیر اسمش را باید با نیسان آبی جابجا میکردی مثلا از واقعیت های جنگ میگفت و حرفهایش را بر اساس گفتار فرماندهان پیروز سوار شده بود و از شعرهایی که بافته ی تخیل فاتحان بود مخم به درد امد، از گروه منصورون و سپاه تا جنگ و شکستهایش که یک ریالش شبیه واقعیت نبود گفت و مفهوم تاریخ و تاریخ نویسی را یکبار دیگر با پتک جلویم به شکل یک تکه ی بی ارزش فروریخت و با صدای اطراف دوباره افکارم را افسار زدم و بستمشان تا زمانی دیگر... از زمانیکه خاطرم اجازه میدهد، بیدار ماندن شبها را عاشقانه دوست داشتم و عشقبازی من و شب حرف امروز و دیروز نیست و خاطره ها باهم داریم سکوت شب مامن خیالات و حرفهایی شده که شاید در بیداری جایی ندارند، شاید هم بازیچه ای باشد برای فرار از غم ها و اعصاب خوردی های روز و نمیدانم چند مدتیست چرا اینقدر پر از حس های عجیب و غریبم و یک دفعه مثل حسین پناهی فقط اه میکشم و نا امیدانه خودم را بغل میگیرم یا چنان در نقش دلقک دیگران را میخندانم که خودم هم تعجب میکنم شاید هم تقصیر رفیق بیشعوریست که گذاشت و رفت و نه رفتنی که بشود حتی جمع شویم دور هم‌ و از خاطراتش بگوییم و مرهمی بمالیم به زخم نبودش، بیشعور یک جوری رفت که هر کسی دنبال سهم خودش در رفتنش میگردد و ته زندگی اش هم شد یک فیلم و یک متن و یک بچه ایی که حالا ما باید برایش به نوبت نقش پدر بازی کنیم، به اضافه ی دوستی که نقش زنش را داشت و حالا باید به قول شارمین صلیب درد او را هم حمل کند، من که از قبر هم در بیاید قبل از هرچیزی مثل خر کتکش میزنم اینقدر که حرف گوش نگرفت و ادم نشد تا خودش هم از خر بودن خودش خسته شد و این شد عاقبت خودش و ما زندگی هم مفهوم عجیبست، از آدم و حوا تا بیل گیست راجع بهش نظرها دادند و داستانها را قطار کردند از معنایش و در آخر هم هنوز آن را نفهمیدیم که اگر میفهمیدیم لاقل این وضع نکبت زندگیمان نبود که یک گوشه فوتبال در استادیوم ببینند و یک گوشه ای قارچ سیاه خودنمایی کند‌. هر چند این مفاهیم پیچیده را چه به مغز تهی من که بازش کنند در آن سیمی ست که گوش ها را اتصال داده که قطع شود گوش ها می‌افتند از مغز خبری نیست اما ای کاش میشد زندگی را مثل بازی های بچگی اینقدر جدی نمیگرفتیم و برد و باختش میشد نهایتا یک گریه چند دقیقه ای و دوباره میپریدیم سر خط و از سر شروع میکردیم

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید