محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

من و جمعیت امام علی(ع)

اولین تجربه

قسمت قبل گفتم که به طرز مسخره ای رفتیم برای شناسایی و رسیدیم خدمت ابوسعید...

حین صحبتهاش از سختی های زندگی و خانه و زندگی از دست رفته اش حرف زد و بیماری همسرش که دیابت و رماتیسم همزمان توان حرکت را از او گرفته و برای کارهای شخصیش هم نیاز به کمک دارد، خیلی عجیب بود نه میشناختیمش نه ما رو میشناخت اما با اولین حرف سر درد دلش باز شد انگار منتظر گوشی برای شنیدن بود که مشکلات و حرفهاش رو با یکی شریک بشه یا شایدم بنده خدا فقط میخواست سبک بشه، از بی شناسنامه بودن پسرش گفت و اینکه یک مدیر مدرسه پذیرفتتش اما نمیتونن بهش مدرکی بدن و نمیدونه باید چیکار کنه.

خیلی با افتخار راجع به پسرش صحبت میکرد و اسمشو که میورد غرق در رویا میشد و چشمهاش برق میزد، گفت زن و پسرش رفتن برای حمام رفتن خونه یکی از فامیلها که همین اطراف زندگی میکنه و شب دوباره برمیگردن، اشاره به موکت زیر پامون کرد و گفت این موکت هم رختخواب من و پسرمه و زنم هم پشت سه چرخه دراز میکشه اولین بارم بود، حتی فکر نکردم توی سرما و گرما چیکار میکنن و اینکه چطور میشه 2 نفری روی موکت 3 متری نازک کف خیابون میشه خوابید که فاطمه پرید گفت پس وسط بارون یا گرما چه میکنید، یه خنده تلخی کرد و گفت این سقف مسجد مثل سایبون تا پیاده رو اومده و زیرش میشه خوابید...

نمیدونستم چی باید میگفتم یا چی نمیگفتم، اولین بار بود میدیدم یک انسانی با زن و بچه کنار خیابون میخوابه و کل زندگیش یه سه چرخه اس، هست و نیستش به اندازه یک ماه پول تو جیبی بچه های بالا شهری نمیشد، دوست داشتم برم زودتر از اونجا، برم و راه برم و فقط فکر کنم، فکر کنم تا بتونم چیزی که دیدم و با تمام وجودم لمس کردم رو بتونم درک کنم، شماره اش رو گرفتیم و زدیم بیرون و قرار گذاشتیم واسه فردا پس فردا که پسرشم ببینیم، نمیتونستم حرف بزنم کلمات نمیتونست کمکم کنه حسم رو بیان کنم، خدایا این زندگی یعنی چی؟ چطور یک نفر میتونه اینجور زندگی کنه؟ راستش هنوز به چرا نرسیده بودم با کمک مغازه دار به یک آدرس دیگه رفتیم راستش وسط ظهر بود و کسی توی خیابونا پیدا نمیشد.

اینو نگفتم که اوج تابستون بود، فکر میکنم مرداد ماه بود دیگه خودتون حساب کنید زبان روزه و گرمای مرداد اهواز چه ترکیبی میتونه برام ساخته باشه از گرمای اهواز اینو بگم که علامت پلاستیکی بالای تاکسی ها در اهواز از شدت گرما تغییر شکل میده و حالت آب شده پیدا میکنه و این جذابیت و گرمای وحشتناک مختص خود ما اهوازی هاست و اجازه بدید این یکی مال خودمون بمونه.

رسیدیم به آدرس، بین دوتا خونه یه در فلزی کوچک زنگ زده بود که پایینش به قدری خورده شده بود که میشد را رفتن اهالی خونه و پاهاشون رو دید، اینقدر در زنگ زده بود که ترسیدم محکم در بزنم از جا در بیاد، صدای ضعیف مردی اومد که میشد سایه اش رو دید و خرش و خرش کشیدن دمپاییش رو زمین نزدیک میشد، در رو که باز کرد چهره اش به قدری کثیف و نامرتب و خسته بود که چشمهاشو با زور بالا بردن ابروهاش باز نگه داشته بود و اگر رنگ مشکی موهاش نبود فکر میکردم 60 یا 70 سالی داره، سلام کردیم و شروع به صحبت کردیم و گفتیم ما یه سری دانشجو هستیم که داریم تحقیق راجع به وضع معیشتی مردم انجام میدیم و خیلی راحت اجازه ورود ما به خونش رو داد و گفت ببخشید یکم نا مرتبه ولی بفرمایید!!! مثل علامت سوال شدم که چجوری اینقدر راحت راهمون داد؟!! 3 تا غریبه که مشخص نیست از کجا هستن! اگر من بودم راهش که نمیدادم هیچ از پشت در میدیدم نمیشناسم حتی در رو هم باز نمیکردم بعد این مارو بدون هیچ شناختی راه داد توی خونه اش، دوباره به سوالاتم اضافه شده بود که یاد جلسه دیروز افتادم که برامون صحبت کرده بودن و ساعتها بحث کردیم که چجور وارد خونه آدمی که نمیشناسیمش بشیم و ما میگفتیم غیر ممکنه و راهمون نمیدن و اونا بهمون میگفتن وقتی در خانه آدمهایی میری که مشکل دارن خیلی راحت در رو باز میکنن و میپذیرنت و بنده های خدا اینقدر مشکل دارن که سریع در رو به روی تو باز میکنن و بعدشم سفره دلشون رو و حالا این اتفاق رو واقعا داشتم لمس میکردم!

یک حیاط کوچیک بود که فقط دو تا چیز توش به چشم میومد، یکی دیش ماهواره که برام عجیب بود حتی قایمش نکردن و یکی دیگه هم زباله، کوه زباله ای که نمیتونستم بپرسم توی حیات خونه برای چی زباله هست، کل خونه همون یک حیاط بود و یک اتاق شاید 9 یا 12 متری، داخل که شدیم یک زن جوان جلوی پامون بلند شد و با کمال محبت و احترام فاطمه و نیلوفر رو در آغوش گرفت و خوش آمد گفت، کل وسایل خونه توی همین اتاق جمع شده بود، یک کمد چوبی قدیمی بلند گوشه اتاق بود و کنارش رختخوابهایی که لای ملحفه پیچیده شده بودند و قابلمه و ظرفهایی که نفهمیدم با وجود این شرایط استفاده شون چیه و تلویزیون قدیمی درشت اندامی که داشت شبکه ماهواره ای پخش میکرد و خیلی محتواش با فضای خونه جور نبود و فرشی که شاید همسن من بود و دیگه جونی بهش نمونده بود و بعضی جاهاش دایره دایره سوخته بود، گچ دیوارها که از شدت نم و دود و دم و کثیفی اثری از سفیدیش مشخص نبود و یک تک لامپ لخت تنها وسط بود که نورش جون زیادی هم نداشت و اتاق با وجود لامپ نیمه روشن بود اما همه اینها به کنار خونه کولر نداشت! اینو بگم که زندگی در خوزستان بدون کولر تقریبا ممکن نیست دمایی که ظهرها واقعا حدود 60 درجه میرسه با کسی شوخی نداره اما خونه به قدری گرم بود که یک لحظه حس کردم حالم ممکنه بد بشه و شر شر عرق میرختم و زن و مرد هم سریعا بخاطر گرما عذرخواهی کردن و بازم باعث شد عرق شرمندگی از عرق کردن هم بهم اضافه بشه. شروع به صحبت کردیم و باز هم مرد سفره دلش رو باز کرد، از بیکاریش گفت و اینکه مجبوره زباله ها رو بیاره توی حیاط و تفکیک کنه و از فروششون خرج روزگار بچرخونه و از سختی های زندگی توی یک اتاق و خونه ای که آشپزخونه و حمام نداره و کولر و بخاری که هیچ وقت نداشتن و بچه ای که بخاطر گرما و ترس از مریضی فرستادنش خونه فامیل که حالش بد نشه نمیدونستم چی باید بگم، تمام علم و فلسفه و ادعام دود شده بود رفته بود هوا، من درگیر چه فکرهایی بودم و چند محله پایین تر از خونه ما ...

از خونه که زدیم بیرون سه تا آدم سرخ شده از شدت گرما بودیم که مطمنم اگر ماه رمضون نبود نفری یه بشکه آب میتونستیم بخوریم، یادم نیست کی پیشنهاد بازگشت به خونه رو زودتر داد اما بدون بحث تایید شد اما حالا از کجا باید برمیگشتیم؟! ما که اصلا نمیدونستیم کجاییم! شروع کردیم حرکت پیاده به سمت جاده ی اصلی که شاید اونجا از کسی بپرسیم یا اینکه بفهمیم بلاخره اینجاست کجاست و چجوری باید برگردیم که تازه متوجه شدیم اینجا وسط شهر خودمون گم شدیم!!! البته اینکه چطور این اتفاق افتاد مسلما ربط به هوا و روزه داشت و گرنه که در حالت عادی یه گوگل مپ خرجش بود، البته بد هم نشد و اتفاق دیگه ای برامون افتاد

#جمعیت_امام_علی #انکار_هزاران_کودک #شارمین_میمندی_نژادی
#جمعیت_امام_علی #انکار_هزاران_کودک #شارمین_میمندی_نژادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید