محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

من و جمعیت امام علی

بارداری یا بار داری؟

قسمت قبلی از شناسایی و چیزهایی که داشتم تازه تجربشون میکردم گفتم، از بمباران افکارم و فکرهایی که داشتم و...

چشم باز کردم دوباره توی محل بودم نمیدونم چی منو به اینجا میکشید اما حس یک کشف جدید یا شایدم حس دلسوزی یا خیرخواهی یا هرچیزی بشه اسمشو گذاشت منو برده بود تو دل هر روزه رفتن به مندلی،هرخونه که میزدیم و وارد میشدیم یه پتک توی سرم بود، بچه های قد و نیم قدی که میدیدم، یخچالهای خالی، خانه های جهنمی غرق در گرما و چیزایی که تا 29 سالگی نه دیده بودم و نه شنیده بودم نه اصلا فکر میکردم لمسشون اینقدر برام عجیب باشه، از این همه اعتیاد، فقر، از دستهای خالی و...

رفتیم خونه ی علی و صداش کردیم، اونجا با دایی هاش صحبت کردیم و از شرایط محله برامون گفتن و تازه فهمیدیم که پدر خود علی هم زندانه و دایی هاش سرپرستیشون رو به عهده گرفتن و خودش و برادر کوچیکترش و مادرش یا دایی هاش زندگی میکنن و دنیای علی هم دست کمی از خونه هایی که میرفتیم نداشت، برام خیلی جالب بود که این بچه خونه خودشون پر از درده ولی هیچی به ما نگفته بود، علی جلوتر از ما میرفت طبق معمول یه لبخند الکی داشت، دستهاشو باز کرده بود و سینه اش رو داده بود و به همه حتی شده الکی سلام میکرد و هر حیوونی که میدید با سنگ میوفتاد دنبالش و وسط راه تعقیب و گریز یاد ما میوفتاد و برمیگشت سمت ما، با فهم خودم که یاد سوالات مسخره ی مدرسه افتادم و گفتم میگم علی دوست داری بزرگ شدی چیکاره بشی؟ یه نگاه بهم کرد، گفت من!!! بزرگ شدم یه موتور بخرم، دور موهامو سفید سفید کنم، یه سچین(چاقو) به کمرم و برم خیابون لشکر آباد تک چرخ بزنم! و خندید و دوباره حرکت کرد، یه لحظه مونده بودم که چی میگه! مگه همه بچه ها نمیخوان دکتر مهندس بشن این آرزو رو از کجاش در آورد دیگه؟! که یه دفعه برگشت گفت مثل اسماعیل برقی! میخواستم سر صحبت رو باز کنم که گفت بیاین اینجا رسیدیم، اینجایی که میریم حرف نزنید و هیچی نگین! بردمون به یه بیابون بزرگ، جایی که آخرین خونه ها ساخته شده بودن، راستش تازه فهمیده بودیم که اینجا زمین مجانیه و با حداقل امکانات بدون مجوز و سند ساخت و ساز میکنن و برای همینه از امکانات محرومن، راجع به دلایل مهاجرتشون به اینجا بعدا صحبت میکنم که خودش یه مثنوی هفتاد منه و توی سیل 98 تمامی دلایل رو لمس کردم.

یه بیابون بود که توش چندتا خونه ی نامنظم ساخته شده بود و علی مارو صاف برد سمت یه خرابه، گفتم علی اینجا کجاست خندید گفت میخوایم بریم پیش مرضیه!!! شاخام در اومد گفتم کی؟!! گفت مرضیه... خرابه رو نگاه کردم، شک داشتم کسی اینجا باشه ولی قدمهای مطمن علی منو کشوند دنبال خودش و مطمن شدم حتما یکی هست که بچه داره میره اونجا دیگه

چند قدم قبل از ورودی ایستاد و داد زد و به عربی گفت آهای مهدی اینجایی؟! که مرد دراز فوق العاده لاغر که صورتش زیر نور همیشگی آفتاب از سوختگی گذشته بود و سیاه شده و از چند متری بوی بدش رو میشد حس کرد و لباسی کهنه و پاره ای که شاید توی همون خرابه ها پیداشون کرده بود به تن داشت، ابروهاشو در هم کشیده بود و مستقیم با اخم نگاه علی کرد، توی نگاهش یه عصبانیت شدیدی رو میشد حس کرد، راستش یکم ترسیده بودم نه از اینکه برام اتفاقی بیوفته از اینکه حس میکردم خیلی تو حال خودش نیست، به عربی با علی حرف زد و رفتیم داخل، البته هنوز نمیدونم بیرون و داخل اونجا چه فرقی داشت.

یه پتوی کهنه ی بزرگ کثیف که خیلی جاهاش سوخته بود و یک طرفش روی یک بند کشیده شده بود و یک طرفش هم به دیوار نیمه ساخته چسبیده بود، زیر سایه اش یک پتوی دیگه پهن بود، کل دیوارها سیاه بودن و رد آتیش روشون مونده بود و کلی زباله دور و اطراف بود و هیچ چیزی که برای من تعریف زندگی رو داشته باشه دیده نمیشد، یک زن لاغر سیاه که دندون های زرد نصفه و نیمه اش توی ذوق میزد با دستهای سیاه و لاغری که حتی نگاه بهشون حس بدی هم داد بیرون اومد و خیلی محترمانه و گرم سلام کرد، لباس هاش اینقدر کثیف بود که به خودم گفتم این بچه چرا مارو آورده اینجا اونم با یه دختر، زن تعارفمون کرد راستش از لهجه فوق العاده فارسیش که تازه ته لهجه تهرانی هم داشت خیلی تعجب کردم آخه اونجا خیلی ها فارسی رو متوجه نمیشدن بعد اینجا توی این دخمه این زن اینقدر خوب فارسی حرف میزنه! چیزی برای نشستن نبود و مهدی رفت پشت پتو یک نصفه رختخواب ابری درب و داغون که پر از اشغال بود رو برداشت چندتا تکونش داد و اندازه یه کوه ازش اشغال و گرد و خاک بلند شو پهن کرد که راحت بشینیم، مونده بودم، بشینم، نشینم که گفتم هرچه باداباد و نشستیم و قیافه ی فاطمه دیدنی بود که بنده خدا هم روش نمیشد چیزی بگه هم دلش نمیومد بشینه، همین که نشستیم دیدم دو نفر دیگه زیر همون یه ذره پتو دارن با پایپ شیشه میزنن دوتا مرد جوان که چهره هاشون عین مهدی و مرضیه خیلی وقت بود رنگ حمام ندیده بود و بدون توجه به ما کارشون رو میکردن

مرضیه نسشت روی یک سنگ جلوی ما خیلی شیرین و قوی شروع کرد به صحبت و انگار نه انگار تمام زندگیش یک پتوی سوخته ی کهنه اس و یه جوری قمپز در میکرد که بیا و ببین، از زندگیش گفت از اینکه دوره های پرستاری در تهران گذرونده بود و زندگی خوبی داشت و اعتیاد اون رو به اینجا کشیده و از اینکه مردم محل همین پتوی به قول خودش خونه رو چندبار آتیش زدن و الان 7 ماهه که بارداره! اینو که شنیدم وا رفتم، یه نگاه به قیافه ی سوخته ی لاغر مرضیه میکردم یک نگاه به شکمش که انگار نه انگار بچه ای توش هست، هی به خودم میگفتم اشتباه میکنی بابا اصلا شدنی نیست توی این اوضاع، انتظار هرچیزی رو داشتم جز این! خدایا این زن، با این وضعیت اونم اینجا، آخه چجوری این بچه رو تا الان رسونده؟! اونم ماه هفتم! توی این گرما، نه آب نه دستشویی نه حتی یک سقف نصف و نیمه اونم با ظاهری که اعتیادش از دور داد میزد، راستش دروغ چرا از اونهایی بود که اگر قبل از جمعیت امام علی دیده بودمش راهمو کج میکردم و میگفتم یه وقت نرم سمتش مریض میشم(خجالت آوره خودمم میدونم ولی ندیده بودم و اینکه من بچه سوسول بالا شهری به حساب میومدم)


فاطمه که یکمی انگار از پزشکی سر در میورد از شرایط بچه پرسید که جوابش مشخصا این بود که اصلا مرضیه تا حالا نه دکتر رفته و نه حتی میدونه وضعیتش چطوره و... همینجور که حرف میزدیم مهدی هم به اون دو نفر اضافه شد و دود پشت دود که یه دفعه مرضیه سرشون جیغ کشید که برای من نذاشتین خودتون میدونید با اون وضع و اوضاعش همه ازش حساب میبردن، شدت آفتاب توی سرم داشت دیوانه ام میکرد و گرما و کثیفی هم به احساس گرما اضاف شده بود و دوست داشتم از اونجا فرار کنم، سعی میکردم دست به چیزی نزنم، یه دفعه مهدی سرشو آورد بالا و متوجه شد من خیس عرقم، دلش سوخت بلند یه ظرف! ظرف که چه عرض کنم یه کاشه فلزی زنگ زده ی کثیفی که مطمنم همسن و سال بابا بزرگم بود رو با لباسش پاک کرد و از بشکه آب که درست زیر آفتاب بود برام یه لیوان آب آورد، هیچ وقت اون لیوان آب و نگاههای دلهره آور فاطمه رو فراموش نمیکنم که با چشماش داد میزد نخور اون آبو، نخور ولی نمیشد دست رد زد به میزبانی که تمام داراییش رو تقدیمم کرده بود، با ترس و لرز آب رو خوردم و... حس میکردم ذره ذره وجودم شده مریضی، بلند شدیم و خدافظی کردیم و به محض دور شدن فاطمه شروع کرد به داد و بیداد که چرا خوردی مگه عقل نداری و... منم دیگه خورده بود و فایده ای نداشت که یه دفعه گفتم، ااا من که روزه بودم! چرا آب خوردم؟!!

توی خونه خواهرم که چند ماهی بخاطر بارداریش خونمون بود نشسته بود و مادرم داشت برای افطار غذا درست میکرد، هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید، اون همه ادعا تبخیر شده بود و از من چیزی نمونده بود جز یه آدم گیج پر از سئوال که جواب هم براشون نداشتم، مرضیه چی میخوره؟ اون بچه الان اصلا سالمه؟ بچه چی میشه؟ به دنیا میاد که به کجا برسه اصلا؟ اصلا زندگی اونجا چجوریه؟!! توی فکر بودم که موبایلم زنگ خورد، همون دختر تپل موفرفری ای بود که روز اول مارو با جمعیت آشنا کرده بود، از یه زوج جدید گفت و یکی دو نفر دیگه که بهمون اضافه شده بودن و یه جلسه برای هماهنگی که بینمون ترتیب داده و از این به بعد قراره باهم کار کنیم، دفعه دیگه از آشنایی با آدمهای جدید و اتفاقات عجیبی که افتاد میگم

#جمعیت_امام_علی #انکار_هزاران_کودک #شارمین_میمندی_نژاد

جمعیت امام علیانکاران هزاران کودکشارمین میمندی نژاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید