محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

من و جمعیت امام علی

گم شدن یا پیدا شدن

قسمت قبلی از حضور در اولین خانه برای شناسایی و فشار گرمای هوا به اضافه روزه بهمون رو گفتم و حالا داشتیم سمت خیابان اصلی حرکت میکردیم، فاطمه دختر چادر چشم رنگی ای و عینکی که خیلی هم با کلمات سنگینی باهام همکلام میشد سئوالی رو پرسید که سئوال منم بود اما روم نشده بود به زبون بیارم، گفت آقای خطیبی به نظرتون منطقیه توی این همه مشکل اینا رفتن ماهواره خریدن؟!! خب بفروشنش یک کولر بخرن! راستش تو فکر منم بود و با قیافه حق به جانب گفتم آره منم تعجب میکنم، اصلا نمیترسن که بگیرشون؟! راستش الان که دارم اینو مینویسم میفهمم اونموقع زندگی انسانهایی که هیچی ازشون نمیدونم رو به قضاوت نشستم، کنار خیابون اصلی تاکسی گرفتیم و حرکت به سمت خونه...

موقع افطار تمام مدت تو فکر گرمایی بودم که توی اون خونه حس کردم و زندگی بدون کولر تو اهواز، اون نور کم، اون دیوارهایی گچی که هیچ ردی از سفیدی گچ روشون باقی نمونده بود، زندگی پشت سه چرخه و نداشتن شناسنامه، دنیای جدیدی دیده بودم، آدمهای جدید، زندگیهای متفاوت، برام عین داستانها بود، سعی میکردم خودمو سرگرم کنم اما همش فکر میکردم چطور با این شرایط کنار بیان؟ البته این فکرم هم بعدا میگم که چقدر مسخره بوده و سئوال اصلی که بعدا بهش رسیدم چیز دیگه ای بود.

فردا قرار بود ادامه شناسایی رو انجام بدیم، یکی از دخترها پیام داد که نمیتونم بیام و من موندم و فاطمه، قرار بود بریم پیش ابوسعید و سعید پسر بدون شناسنامه رو ببینیم. دوباره سوار اتوبوس شدیم و به خیابون بزرگی که توش کارگاه زباله بود رسیدیم، فکر میکردم قراره یه آدمی رو ببینم که یه قسمت از زندگی رو نداره، شناسنامه! همش فکر میکردم که این داستان یکم عجیبه و نمیتونستم بفهمم بدون شناسنامه بودن یعنی چی؟ چطور میشه زندگی کرد؟ چرا پدر مادرش براش شناسنامه نمیگیرن؟! اصلا من شناسنامه نداشتم میخواستم چیکار کنم؟ توی این فکرا بودم که رسیدیم و ابوسعید پسر لاغری که توی اون کوه زباله داشت یه گونی رو پر میکرد رو به عربی صدا کرد، حدود 12 سالش بود با یه پیراهن تیم بارسلونا و شلواری که از شدت کثیفی قهوه ای شده بود، اومد دست بده و سلام کنه یه لحظه مکث کرد انگار شک داشت و سرشو انداخت پایین گفت ببخشید دستم کثیفه و نمیتونم دست بدم، برام دیدن این پسر کشف یه دنیای جدید بود اینقدر دوست داشتم بشونمش و همینجوری ازش سوالاتی که توی سرم رژه میره رو بپرسم که حد نداشت اما نمیشد و درست هم نبود، حال و احوال معمول سئوالات تکراری و پوچ خوبی و چه خبر و چکار میکنی بینمون رد و بدل شد و رفتیم دوباره روی همون موکتی که رختخواب سعید و باباش بودو و سعید برامون از زندگیشون گفت، از مادری که سعید با دردهاش درد میکشید و با هر روزی که میگذشت سعید بیشتر حرص میخورد از اینکه نمیتونه براش کاری کنه تا آرزوی داشتن یک سقف بی منت و یک حمام و خواب راحت، کلاس ششم رو گذرونده بود اما چون مدرکی نداشت نمیتونست جایی رو پیدا کنه که برای کلاس بعدی بپذیرنش و نمیدونست باید از این بابت چیکار کنه ماهم که خبری از بچه ی بی شناسنامه و شرایط نداشتیم خیلی راحت گفتیم ما پیگیری میکنیم و کمک اصلا مگه میشه بچه ای مدرسه نره حتما یه راهی پیدا میکنیم غافل از اینکه هم میشه هم زیاد هست از این سعید ها.


بعد از صحبت با سعید و حرفهایی که کلی فکرمون رو مشغول کرده بود خیلی بی هدف شروع به پیاده روی کردیم و حرف و حرف از شرایطی که اولین بار یه نفر رو توش دیده بودیم و برامون قابل درک نبود و سعی میکردیم قضیه رو به ذهن کوچیک و بسته ی خودمون تقلیل بدیم، مغزمون چنان درگیر بود که یادمون رفته بود کجا باید بریم و کجا هستیم و بعد از کلی پیاده روی توی گرمای مرداد اهواز که میشه روی آسفالت تخم مرغ سرخ کرد چشم باز کردیم دیدیم کنار جاده ی اهواز به خرمشهریم، یک خیابون بزرگ و پهن و پر تردد که ترافیک ماشین کوچیک و بزرگ اجازه رد شدن راحت نمیداد، دو طرف جاده هم مغازه مصالح فروشی و جلوشون وانت های فروش میوه و دستفروشی های مختلف، رفتیم سمت مقابل یه چهار راه کوچیک بود با یه چراغ قرمز که دورتا دورش پر بود از بساط دست فروشی، از مرغ زنده ی توی قفس بگیر تا فروش ماهی که تا حالا ندیده بودیم کنار خیابون انجام بشه، فاطمه گفت بریم ببینیم این خیابون چطوره و وارد شدیم، هر چی بیشتر جلو میرفتیم انگار داشتیم از زندگی شهری فاصله میگیریم، راستش از شدت گرما آرزو میکردم زودتر چندتا شناسایی انجام بدیم و مثل یک کارمندی که تایم کاریش تمام شده برگردیم بریم، اما فاطمه خیلی محکم ادامه میداد و منم نمیشد کم بیارم و این رگ خوزستانی اصلا براش افت داشت کم بیاره، رسیدیم به جایی که دیگه خیابون جدول نداشت و یکم جلوتر آسفالتی هم وجود نداشت فاطمه گفت بریم از مغازه دار بپرسیم ببیم شرایط چجوریه، سلام و احوال کردیم و خیلی سریع رفتیم سر اصل مطلب، مغازه دار هم از اوضاع بد منطقه برامون گفت و مشکلاتی که تا ندیدیه بودیمشون نمیتونستیم باورشون کنیم، حین صحبت بودیم که یه دفعه یه پسر نوجوون قد کوتاه اومد داخل به عربی با مغازه دار صحبت کرد و مغازه دار هم به زبون عربی چیزی راجع ما بهش گفت، پسر با لهجه عربی سلام کرد و گفت اومدین برای کمک؟ من همه جا رو میشناسم بیاین نشونتون میدم.


جلوتر از ما شروع به راه رفتن کرد، متراش هاش(دمپایی عربی) براش بزرگ بود و پاهاش رو روی زمین میکشید و حین راه رفتن سینه شو داده بود جلو و دستهاشو باز کرده بود، به نظرم خیلی بامزه میمومد اسمش علی بود، کل محله رو میشناخت و همه جا رو بلد بود، هر چیزی میپرسیدیم حتی اگر نمیدونست یه جوابی براش سر هم میکرد، ما هنوز نمیدونستیم کجاییم و گفت به اینجا میگیم "مندلی" منم با تعجب تمام اسم رو چندباری تکرار کردم که یادم بمونه، مندلی مندلی مندلی...


وارد خیابون فرعی کنار مسجد شدیم، دیگه خبری از آسفالت نبود، انگار وارد یک شهر یا شایدم کشور دیگه ای شده بودیم، مثل فیلمها بود یه سری جوب پر از فاضلاب دو طرف خیابون بود و روش جلبک بسته بود و توی کل محله ادامه داشتن، خونه هایی که مردم با مصالح شخصی و بدون هیچ استانداردی ساخته بودن، نمای همه خونه ها بدون هیچ تزیین اضافه ای با آجرهای زمخت و سیمان پوشیده شده بود و حتی درها رنگی نداشتن جز ضد زنگ، هر گوشه و کنار یه تل زباله بود و بین هر چندتا خونه یه فضای خالی پر از اشغال دیده میشد و بچه هایی که بی توجه به همه چیز بینشون بازی میکردن و بالا و پایین میدویدن و پر از سگ های ولگردی بود که با دیدن هر آدمی انگار جن دیده بودند و پا به فرار میذاشتن، بعضی از بچه ها یکم پایینتر توی اوج گرما داشتن پا برهنه فوتبال بازی میکردن، روی زمین یه سری لوله باریک سفید رنگ بود که توی کل خیابون امتداد داشتن، سرو تهشون معلوم نبود و همه جا بودن که بعدا فهمیدم لوله آب هستن که مردم از لوله اصلی برای خودشون کشیدن، کف خیابون حدود یک متری از خونه ها پایینتر بود و اینقدر رد ماشین و موتور کف خیابون بود که یک تیکه صاف نداشت و حتی موقع راه رفتن هم ممکن بود پات پیچ بخوره، خیابونها و زباله ها و خونه ها رو با تعجب نگاه میکردیم و هر چند دقیقه ای یکبار منو فاطمه با تعجب نگاهمون بهم گره میخورد، با خودم فکر میکردم همچین جایی چجور وجود داره؟ اینجا چرا اینجوریه؟! این مردم چرا اینجان؟! یعنی حتی آب هم لوله کشی نیست؟! هر چی بود اصلا تا اون لحظه تصور وجود همچین مکانی از شهرم در ذهن و باورم نمیگنجید، علی گفت اینجا با هیچ کس جز من حرف نمیزنید و نگین برای چی اومدید، مستقیم رفت و در یک خانه یی که اینقدر درش کوچیک بود حتی یک آدم به سختی ازش رد میشد ...

#جمعیت_امام_علی #انکار_هزاران_کودک #شارمین_میمندی_نژاد


جمعیت امام علیشارمین میمندی نژاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید