محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

من و جمعیت امام علی


شکر یا کفر

قسمت قبلی نوشتم که کاملا اتفاقی و بر اثر گم شدن به محله ی مندلی رسیدیم و اونجا با علی آشنا شدیم و شروع به گشتن توی محله کردیم و...


آفتاب وسط آسمون بود و اینقدر تیز بود که انگار ذره بین جلوش گرفته بودن، علی جلو رفت، ایستاد یک سمت در و محکم شروع به در زدن کرد، اینقدر در رو محکم زد که ابروهام بالا پریدن و سریع گفتم آروم ، زشته بابا... یه نگاهیم کرد و با لهجه عربیش گفت خو زنگ دارن؟!! یا از در برم بالا؟ منم خندیدم نه تو درست میگی ولی یکم یواش تر، صدای خیلی آروم زنی اومد که به عربی میگفت کیه؟ کیه؟ و علی به عربی بهش چیزی گفت و لای در رو در حد یک چشم که نگاه کنه باز کرد و خواهش کرد که بریم داخل، وارد خونه که شدیم، البته خونه که چه عرض کنم یک حیاط چند متری قدر پارک یه موتور که کفش هم لوله سفید اومده بود و تا شیر دستشویی که تنها شیر خونه بود کشیده شده بود و دیوارهای حیاط که از آجرهای قدیمی و مخلوط نیمه شکسته و سالم و سیمان بد شکلی که حتی بند کشی هم نشده بود و مشخص بود کار یه آدم نابلد بوده و یک اتاق که یه یخچال کهنه و یه فرش خیلی قدیمی و کثیف توش بود و دیوارهایی که پوسترهایی از حضرت ابوالفضل و امام حسین و امام و رهبری بجای تابلو روی دیوار خودنمایی میکرد و از شدت کثیفی حتی نمیتونستی بهشون تکیه بدی و یه دبه ی بزرگ سفید پر از آب گوشه اتاق بود و ته سیگارها و وسایل بهم ریخته گوشه کنار توی چشم میومدن، این دومین خونه ای بود که تو اهواز واردش میشدم و کولر نداشت و تازه داشتم اولی رو هضم میکردم که با دومی مواجه شدم، یه پنکه تنها وسیله ی خنک کننده بود که از شدت گرما اونم خیلی جون نداشت.


نشستیم و فاطمه در حالیکه با لخند زن رو نگاه میکرد و احوال پرسی میکرد یک لحظه که زن روش رو برگردوند با چشم و ابرو اشاره به پیک نیک گوشه اتاق کرد که روش چندتا سیخ بود منم عین خنگ ها زل زدم بهشون و زن با نگاه من رنگش کمی سرخ شد و سرش رو پایین انداخت، تنها با یه بچه ی 2 یا 3 ساله بود که ازش جدا نمیشد و آروم و با تعجب مارو نگاه میکرد و من سعی میکردم با لبخند توجهش رو جلب کنم و هرچی بیشتر ادا در میوردم اون نگاهش بی احساس تر میشد و حسم میگفت با خودش میگه این دیوانه ای که نه به زبون مادریش حرف میزنه و نه ظاهر مسخره اش میخوره مال اینجا باشه چرا قیافه اش رو اینجوری میکنه ، از اونجایی که یک خانم تنها بود و نمیشد من باهاش خیلی صحبت کنم فاطمه باهاش حرف میزد و صدای حرفهای آهسته شون رو فقط میشنیدم، چند دقیقه که گذشت تحمل گرما داشت برام سخت میشد، تمام لباسهام خیس شده بودن و حس میکردم داره ازم آب میچکه اما همش نگاه میکردم که این بچه و مادرش چطوری این هوا و گرما رو تحمل میکنن!؟ به خودم گفتم شاید یه قلوپ آب یکم حالمو بهتر کنه، یاد حرفهای اون دو تا دوستمون افتادم که میگفتن خیلی صمیمانه اجازه بگیرید و خودتون برید سر یخچال آب بخورید، منم جو گرفتم و بلند شدم اجازه گرفتم و در یخچال رو باز کرد و توی یخچال جز یه پیاز یه پارچ آب و چندتا نون هیچی پیدا نمیشد! خشک شدم در یخچال، نمیدونم به یخچال خالی عادت نداشتم یا به این حس خجالت از جسارتم اما خالی بودن یخچال عین پتک خورد توی سرم...

دوباره برگشتم و نشستم و دیگه نمیتونستم تحمل کنم و یک دکمه ام رو باز کردم، زن داشت صحبت میکرد، از اعتیاد و بیکاری شوهرش گفت و سختی های زندگی با یک بچه 2 ساله بدون کولر، بدون حمام و حتی بدون هیچ امیدی از بهتر شدن اوضاع و اینکه عقلش نمیرسید باید چیکار کنه و کجا بره...

از خونه که زدیم بیرون زیر آفتاب داغی که حتی نورش چشم رو آزار میداد یه نفس عمیق کشیدم و حس میکردم از توی تنور خارج شدم و گرمای ظهر اهواز برام قابل تحملتر بود تا محیط کوچیک اون اتاق و حسی که داشت، راستی اون بچه چجوری تحمل میکرد؟! اینقدر گرم شده بود که کسی توی خیابون نبود دیگه و صدای خرد شدن سنگ های خاکی زیر پامون رو میشد بشنوی، علی بازم جلو افتاد، برگشت یه نگاه کرد و با تمسخر گفت هه... گرمت شد؟! و خنده ی تحقیر آمیزی کرد و به راه ادامه داد، چندین خونه دیگه رفتیم هر خونه کلی اتفاق و مسئله جدید برام داشت که قسمتهای بعدی براتون میگم. دم افطار در حالیکه انگار از جنگ برگشته بودم خونه و عین سربازها که ذهنشون توی سنگرهاشون میمونه و عزیزاشون رو از دست میدن منم ذهنم اونجا مونده بود و باورها و عادتهام بمبارون شده بود، از زنگ در خونه تا قالی تا دیوارها تا رنگ داشتن دیوار تا حس نرمی فرش زیر پام، همه چیز برام تازگی داشت و اینقدر نادون بودم که خدارو بابت اینکه من مثل اونها در نداری نیستم شکر میکردم.

اما موقع اذان با وجود خستگی میلی به غذا نداشتم،به علی فکر میکردم به بچه هایی که دیدم، به گرمای آفتاب و اون بچه ی 2 ساله در حال آب پز شدن و خودم که چقدر با این مسائل غریبه بودم و هر چی خونده بودم و دیده بودم زیر او آفتاب داغ داشت بخار میشد..

#جمعیت_امام_علی #انکاران_هزاران_کودک #شارمین_میمندی_نژاد

جمعیت امام علیانکاران هزاران کودکشارمین میمندی نژاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید