ویرگول
ورودثبت نام
محسن خطیبی
محسن خطیبی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

کارمندی

در ورودی یک نفر با طب سنج لیزری، ژست جنگ ستارگان گرفته بود و رفت و آمدها را زیر نظر داشت، طبت را میگرفت و با اشاره دستان دستکش پوشیده ش اجازه ورود میداد، راستش توی این چند هفته تا حالا یک مورد را هم ندیدم رد کند اما همچنان ژستش‌ مثل سربازان اسلحه به دستی که حکم مرگ و زندگی را امضا میکنند میماند


ساختمان بلند قد سرتا پا سنگی که نفهمیدم چرا باید این همه راه بیایم حضوری فرمایشاتم را بگویم و نمیشود با اینترنت هندلی قراضه کارم را انجام دهم، وارد که شدم از سقفش تا پایین کلی راه بود و گردن کج کردم دیدم خیلی بلند است و به ارتفاع فکری و زندگی ما نمیخورد، طبق معمول همیشه زندگی‌ هم من در پایین ترین نقطه چسبیده به کف بودم، شاید دلیل خوابهای همیشگی پروازم کف خوابی ۲۴ ساعته در بیداریست که اینقدر طول کشیده که حرف که میزنم بوی کفش مردم میدهد این وامانده ی گشاد همیشه باز. بعد از نگهبان طب سنج به یک سه راهی میرسیدی که دست چپ و راستت طبقه اول بود و مستقیم میرفتی با پله ها به طبقه بالا هدایت میشدی‌ البته که من همیشه کارم با طبقه اول راه می‌افتاد و خیلی کم میشد کاری به کار بالا نشین ها داشته باشم اما ساختمان اینقدر بزرگ بود که میشد میز و صندلی ها را کنار گذاشت و فوتبال بازی کرد اما حیف که وقتی کارمند میشوی روحت را طاق زدی با حقوق مسخره ی سرماه که تا آخرای ماه هم بشود صدای جیغ زنت یادت میندازه که ته کشیده و یا باید قرض کنی یا اسنپ را نصب و من هنوز نفهمیدم این حقوق ثابت چه ارزشی دارد که حتی راه رفتنت را هم متر بزنند بابتش، وگرنه فکر کن چه کسی بدش می‌آید کارمندان کار را تعطیل کنند و بشینند باهم بازی کنند، یکدفعه کارمندان دو طبقه بایستند در کنار هم و با یک فوتبال یا مسابقه مچ اندازی سر جایگاههایشان بجنگند که تازه اگر اینجور شود اینهمه کارمند چاق هم در ادارات نمی‌بینیم و مشکل اضافه وزن هم حل میشود اما حیف که یک مشت دلقک همه جا را گرفته اند و من تفکراتم را باید فقط در خیالاتم در غیربهداشتی ترین سرویس منزل مرور کنم،

البته شخصی هم که باهاش کار داشتم از همه بدتر بود، از بتن نرمی ساخته شده بود که فقط بتواند از روی تکلیف حرکاتی برای پاسخ انجام دهد نه بیشتر، مطمنم همان اول کار روحش را مایه مالانه با شندرغاز طاق زده و حتی نمیداند کجاست که شاید بعد ازبازنشستگی آنرا پس بگیرد و ببرد که برای همراهی نوه هایش خرج کند. هرچه بود امروز عروسک کوکی ما صدایش را هم میوت کرده بود و من از همان صدای نازک ته چایی ش هم محروم شده بودم... کارم که تمام شد سریعا خانه ارواح را ترک کردم و دعا دعا که نکند روزی کارمند جایی شوم که روحم را تا بازنشستگی بدزدند

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید