ویرگول
ورودثبت نام
اعظم کیانی
اعظم کیانیاعظم کیانی معلم کودکان ایران زمین
اعظم کیانی
اعظم کیانی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

بابا

ای کاش می توانستم به دنیای زیبای کودکی بر گردم ،زمانیکه سر را روی زانوی بابا می گذاشتم و به قصه های دلنشینش گوش می دادم ،یادم می آید بیمار شدم و یکهفته به مدرسه نرفتم هر شب تب شدیدی داشتم داروها تسکین دردم نبود اما زمانیکه بابا سرم را نوازش می داد و برایم قصه می گفت آرامشی خاص پیدا می کردم و چشمانم گرم خواب می شد، بابا به شوخی می گفت نکنه خودتو به مریضی زدی تا هر روز وشب برایت قصه تعریف کنم و قهرمان زندگی من از گفتن ۳،۴،۵ قصه خسته نمی شد و من تعجب می کردم بابا چقدر قصه بلده،بابا جان کجایی، دلم برای خودت ، قصه هایت ، مهربانیت تنگ شده ،حتما برای بچه های بهشتی هم قصه تعریف می کنی آخه تو خیلی خیلی مهربونی ، بابا جان کاش توی اون دنیا پیدات کنم و سرم رو بعد از سالیان سال روی شانه هایت بگذارم دلم هوای شانه هایت ، مهربانیت ، حرفهایت ، قصه هایت را کرده ، بابا می دونی بعد از تو....

چه ها بر من گذشت ، بابا چرا گذاشتی همون موقع که من زایمان کردم بار سفر بستی ، بابا می دونی زمانیکه تو بیمارستان بودم توی خواب رفتنت رو دیدم ولی نخواستم باور کنم ، بابا من اینقدر که از درون می شکنم و خرد میشم ظاهرم رو حفظ می کنم ، دوست ندارم از وخامت درونم کسی آگاه بشه ، باباجان من پیش تو حرف دلم رو می زدم تو محرم رازهام بودی بدون اینکه به کسی بگی حالا چه کنم با کی درد و دل کنم ، همیشه با زبونی که باسکته سنگین شده بود می گفتی خدا بزرگه ، یادته تو چشات نگاه میکردم و به شوخی می گفتم عشق رو تو چشات می بینم تو عاشقی ، عاشق من و تو می خندیدی چقدر باهات شوخی می کردم ...اذیتت می کردم .

ولی حیف که خیلی زود دیر میشه .خیلی زود..

ای کاش آشناییها نبود یا به دنبالش جداییها نبود..

از تو ...

بابا
۶
۳
اعظم کیانی
اعظم کیانی
اعظم کیانی معلم کودکان ایران زمین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید