ریری
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

مرز ستاره بودن و جنون-

تنها زمانی میفهمی من چی میگم که باهاش دست و پنجه نرم کرده باشی، رو به آینه نگاه کرده باشی و خود 5 ساله ات رو دیده باشی.

این نوع از درد شادیت رو می خوره و تموم می کنه، مهم نیست چقدر شدید باشه یا به شکل و نوعی، همشون یجور نابودتت میکنن. ممکنه به عقب نگاه کنی و حتی نفهمی تمام زمان های دزدیده شده حالا کجا هستن؟از خودت میپرسی کی زندگی منو تموم کرده و بعد می فهمی تموم اونچه که تو سرت بوده خاطراتت رو از بین برده، حتی گاهی وقتا تورو عقب نگه داشته تا نتونی خاطره ای بسازی.

به مامان میگفتم من دلم میسوزه برای این چیزی که شدم.مامان هیچ وقت نفهمید خیره خیره نگام می کرد و می پرسید دلت برای کی می سوزه ؟ تو همون آدمی.

مامان من دلم می سوزه، مامان من چجوری باید جبران کنم همه ی بلا هایی که سر خود خردسالم آوردم؟چجوری بگم متاسفم؟چجوری بگم تو لایقش نبودی، من اشتباه کردم و متاسفم و بیا درستش کنیم.

مگه درست میشه اصلا؟میشه؟

اعتقاد سرسختیه که آدمی که الان هستی نتیجه ی همه ی دردهایی که کشیدی.همیشه از خودم میپرسم من میتونستم کی باشم بدون همه ی اتفاقات؟دوست بهتری می شدم؟ دختر بهتر، خواهر بهتر؟

اما هیچ وقت قرار نیست بفهمیم.پس همین جا میشه خط آخر...

سوال اینه که اینجا خط آخره یا آخر خط؟


یازده بهمن03


هنوزم دارم درس میخونم و نمیدونم کلی نمیدونم تا بالاخره یه روزی بدونم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید