هنوز نفسهاشو پشت گردنم احساس میکنم.
میدونستم فاصله گرفتیم اما هنوز موهای گردنم سیخ بود. ماهیچههای پام میسوخت، خیلی وقت بود اینقدر ندوییده بودم، نفسم درد میکرد انگار یه کیسه تیغ ریختن تو سینم.
اون حیوون لعنتی، با اون دندونای تیز لعنتیترش
یادش بخیر یه موقعی شکارشون میکردم، شکارچی خیلی خوبی بودم، دیرتر از بقیه خسته میشدم، میتونستم تا قیامت دنبالشون بکنم تا از نا و نفس بیوفتن ولی خب بعدش این کوچولو اومد، این کوچولوی دوست داشتنی.
از پشت سرم حس کردم صدای پا شنیدم، سریع کوچولو رو گذاشتم زمین و به حالت حمله خیز برداشتم. چیزی پشت سرم نبود، اگرم بود خوب قایم شده بود نمیدیدمش. سعی کردم تا حد امکان نفس نکشم و ثابت بمونم. هیچ چیز نبود. قطرههای بارون تق تق میخوردن به زمین گلی و صدا میدادن. میتونستم حس کنم کوچولوی احمقم پاشده داره راه میره، کمرم رو صاف کردم و برگشتم سمتش، چقدر سخت بود قهقه نزنم، با اون پاهای کوچولوش چجوری داشت میدویید. قدم زنان رسیدم بالا سرش و موهای سیخ سیخی خوشگلشو آروم کشیدم. سریع نشست رو زمین، دستای تپلوشو حلقه کرد دور پام و با اون تیلههای براقش نگام کرد، شیطنت و شادی از چشماش میریخت. دلم میخواست سفت بچلونمش. باز اروم موهاشو کشیدم
-پاشو ببینم تنبل خان، من اینهمه اوردمت یکمم خودت راه برو ببینم
سرخوش پاشد و بازی کنان ادامه داد. اون حیوون لعنتی. باز برگشتم عقب رو نگاه کردم نه صدایی میومد نه ردپایی، به جز ردپای ما معلوم بود. نفسم رو محکم بیرون دادم. باید میرفتیم نباید الان وایمیسادیم وگرنه تا شب به غار نمیرسیدیم. رومو که برگردوندم از ته دل خندیدم. برای اینکه تندتر بدوا به جای دوپا مثل همهی بچههای عادی، داشت چهاردست و پا میدویید، اونم تو این زمین گلی، به رد پا نگاه میکردی انگار یه بچه میمون گم شده. بهتر، هر چی تندتر بره زودتر میرسیم.
یکم که گذشت حس کردم خسته شده و دست و پاش دارن میلرزن، سرعتمو کم نکردم. آها بلند شد. پرید و پامو گرفت. چقدر بهش افتخار میکنم، کمتر بچهای میتونست اینجوری به پای مامانش بچسبه، برای فرار کار به درد بخوریه دیگه وقت تلف نمیشه برای برداشتن بچه.
من خسته شده بودم، بچه حوصلش سر رفته بود، یکم که تو بغلم میوردمش بعدش میذاشتمش رو زمین و دنبال هم میدوییدم، وقتی خسته میشد دوباره بغلش میکردم، هر بار بغلش میکردم انگار از نو مادر شدم، بوی تنش مستم میکرد، هر بار قلبم به افتخارش تندتر میتپید. این کوچولوی نازِ...
صدای غرش شنیدم.
بچه رو سریع گذاشتم زمین، در حین چرخیدن خم شدم و غریدم. حیوون لعنتی اندازه 100درختم باهامون فاصله نداشت، چجوری اینقدر نزدیک شده بود بدون اینکه بفهمم، غرید و روپاش بلند شد. چقدر گنده بود هیچوقت تنهایی بدون اسلحه نمیتونستم از پسش بربیام. قلبم میکوبید خون تو تنم سریعتر از هر وقتی که یادم میاد میچرخید، از گوشه چشم کوچولومو نگاه کردم. نشسته بود رو زمین و با چشمای براقش نگاهم میکرد.
ترسیده بود
ترسیده بودم
خیره شدم به اون حیوون لعنتی، خم شدم و از عمق گلو غریدم
12هزار سال بعد...
دانشمندان طولانیترین رد پای باقیمانده از عصریخبندان که تا امروز کشف شده را در پارک ملی نیومکزیکو پیدا کردند. برخلاف سایر ردپاهای باستانی، این مورد خاص بدلیل رفت و برگشتی بودن و طولانی بودنش منحصر به فرد است و حدودا 1/5 کیلومتر طول دارد، یک تیم بینالمللی این ردپاها را بررسی کردهاند و نتایج آن را طی مقالهای به چاپ رساندهاند.
طبق بررسی دانشمندان این ردپا متعلق به یک مادر و فرزندش هستند، مادر هرچند ده متر بچه را زمین گذاشته و از اندازه ردپاهایی کودک میتوان حدس زد، بیشتر از دوسال نداشته. از روی توزیع فشار پا میتوان فهمید با عجله راه میرفتند که با توجه به منطقه، که به داشتن حیوانات شکارچی مشهور است احتمال میرود در حال فرار بودهباشند.
ردپاها در منطقهای متوقف میشوند و سپس ردپای برگشت پدیدار میشود.
اما در مسیر برگشت تنها یک ردپا وجود دارد.
مادر بدون فرزندش مسیر برگشت را طی کرده...
منبع: https://theconversation.com/amp/fossil-footprints-the-fascinating-story-behind-the-longest-known-prehistoric-journey-147520?__twitter_impression=true