ساعتها همچون نظامیان ارتش سرخ، مخوف و بیانتها رژه میروند؛ پشت به پشت، قدم به قدم.
بیآنکه بدانند از کجا میآیند و به کجا میروند. مانند یک قرارداد، ثانیهها دست به دست هم میدهند تا دقایق را بسازند و دقایق، آجر به آجر کنار هم ساعتها را بنا میکنند. همگی میدوند تا یک ساعت رقم بخورد.
گذشتنِ زمان ناگهانی نیست، اما محترم است. برخلاف ثانیه و دقیقه که به چشم نمیآیند، آن «یک ساعت» دیده میشود.
این را از قاب یک مانیتور خاموش خواندم. آری، این یک حقیقت است که مانیتور خاموش گفتنیهای زیادی ندارد، اما هر آنچه را که میگوید، به صراحت میگوید.
درست زمانی که در اوج کد زدن و کلنجار رفتن با منطقِ برنامهام؛ زمانی که تکتک سلولهای خاکستری مغزم در تلاشی بیوقفه در حال جوانهزدناند تا بلکه مبحثی مهندسی را درک کنند؛ همان لحظاتی که بارها فیلم ضبطشدی کلاس را عقب و جلو کردهام تا شاید اینبار بفهمم... به ناگاه، برق میرود و ماتم بر صفحه مینشیند.
تمام اندیشهها بخار میشوند.
به خودم میآیم و حقیقتاً میترسم. از اینکه چقدر آن مانیتور را جدی گرفته بودم، از اینکه زندگی بدون دنیای دیجیتال چقدر عجیب و صادقانه بگویم، برای من ترسناک میشود.
وحشتناک است که تمام چالشهایم با قطع برق، تیر خلاص خوردند. نه چون حلنشده باقی ماندند؛ کاش مشکل فقط آن بود.
ترسم از این است که این «ناگهان» بسیار آشناست و ما هم روزی آن را تجربه میکنیم.
ممکن است مانند اینبار، در اوج کلنجارهای ذهنی باشیم، در پیچیدهترین مسائل انتزاعی، درست زمانی که فکر میکنیم بر پلهای از این هزارتو ایستادهایم... به ناگاه زمانِ تو میرسد. پلههایی که طی کردهای و پلههایی که مانده بود تا به مقصد برسی، بیارزش میشوند؛ چرا که دیگر معیار، پله نیست.
تو از دنیای پلهها دور میشوی. از بازی به در شدی و بازی را ناتمام گذاشتی.
تمام آنچه روزی برای ما رقم میخورد همین است؛ درست همانند پیشینیان.
پیام آن مانیتور خاموش مخابره شد.
اما اینبار نگران نباش. مانند بارهای گذشته منتظر میمانم تا برق بیاید. هنوز پلههایی هست که باید با هم طی کنیم. فقط امیدوارم دیگر مرا نترسانی؛ من در خانه آینه دارم و دوست دارم خودم را در آن ببینم، نه در تو.