
عنوان: "از هیچ تا همهچیز"
به قلم:هانیه رحیمی
اسمش سینا بود.
پسری لاغر با چشمهایی که انگار همیشه چیزی رو گم کرده بودن.
پدر و مادر نداشت. بچگیاش بین چند پرورشگاه چرخید، و تنها چیزی که همیشه داشت، یک دفترچه کهنه بود؛ دفترچهای که باهاش درس میخوند، مینوشت، و رویا میساخت.
هیچکس بهش کار نمیداد.
بچهی بیکس و کاری که نه پارتی داشت، نه پشتوانه.
اما یه چیزی توی دلش بود که خاموش نمیشد: امید.
صبحها توی نانوایی کار میکرد، شبها درس میخوند.
بعضی شبها توی پلههای دانشگاه میخوابید، چون خوابگاه نداشت.
اما همون شبها، خودش به خودش میگفت:
"یه روزی این پلهها رو بالا میرم… نه به عنوان دانشجو، به عنوان کسی که همه بهش افتخار کنن."
سالها گذشت.
توی دانشگاه برق قبول شد. بعد، با کار و تلاش بیوقفه، یه شرکت کوچیک راه انداخت؛ از زیرزمین خونه دوستش.
کمکم پروژه گرفت، تیم ساخت، شرکتش رشد کرد، شد یکی از کارآفرینهای موفق.
ولی چیزی که خاصش میکرد، فقط موفقیتش نبود.
وقتی پولدار شد، نرفت دنبال تجمل.
رفت سراغ همون پرورشگاهی که بچگیهاش توش بود.
رفت و سه تا بچه رو به فرزندی گرفت. بچههایی با همون نگاههایی که خودش یه روزی داشت.
وقتی ازش پرسیدن چرا؟
فقط گفت:
"چون منم یه روزی یه بچهی بیپناه بودم… و یه نفر باید دستم رو میگرفت. حالا نوبت منه."
و حالا، سینا نه فقط یه مدیر موفق بود،
بلکه یه پدر…
پدری که بدون داشتن پدر، معنی پدری رو به بهترین شکل یاد گرفته بود.