ویرگول
ورودثبت نام
هانیه رحیمی
هانیه رحیمینویسنده حال
هانیه رحیمی
هانیه رحیمی
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

دو راه،یک مقصد

نام داستان: دو راه، یک مقصد

به قلم :هانیه رحیمی
سام و سهراب، دو برادر از یک خانواده‌ی ساده بودند، اما با دو نگاه متفاوت به زندگی. سام از همان نوجوانی کتاب به دست بود، عاشق درس و دانشگاه. همیشه می‌گفت: «علم، راه آینده‌ست. با مدرک می‌رم بالا، با دانایی زندگی می‌سازم.»
اما سهراب؟ او اهل کار بود، نه کلاس. می‌گفت: «من می‌رم تو دل زندگی، از خاک می‌فهمم دنیا چطوری می‌چرخه. نه پشت نیمکت.»
سام وارد دانشگاه شد، سال‌ها درس خواند، مدرک گرفت و در یک شرکت معتبر مشغول شد. در ظاهر موفق بود؛ دفتر شیشه‌ای، لباس رسمی، و حقوق ثابت. ولی چیزی ته دلش همیشه خاموش بود. یک جور خستگی از زندگی بی‌احساس.
سهراب زودتر وارد بازار شد. از جوشکاری تا فروشندگی، هر کاری را تجربه کرد. با زحمت، پول جمع کرد و یک کارگاه کوچک راه انداخت. سختی زیاد کشید، اما هر روزش پر از تجربه و حرکت بود.
سال‌ها گذشت. سام با تمام تحصیلاتش، روزی به جایی رسید که حس کرد دارد از درون تهی می‌شود. کاری می‌کرد که دوست نداشت، فقط چون "باید" می‌کرد. سهراب هم، با تمام پیشرفت‌هایش، احساس می‌کرد چیزی کم دارد؛ دانشی که بتواند مسیرش را دقیق‌تر و اصولی‌تر بسازد.
یک شب بارانی، سام به کارگاه سهراب رفت. دو برادر، بعد از سال‌ها رقابت خاموش، روبه‌روی هم نشستند. سام گفت:
«فکر می‌کردم فقط با مدرک می‌شه موفق شد. اما حالا می‌بینم تو، بدون دانشگاه، از من جلو زدی.»
سهراب لبخند زد:
«و من فکر می‌کردم فقط کار کردن مهمه. ولی حالا می‌فهمم دانایی می‌تونه راهو کوتاه‌تر کنه. شاید اگه کنار هم بودیم، هردومون زودتر به جاهای بهتر می‌رسیدیم.»
در همان لحظه، هر دو فهمیدند:
موفقیت یک جاده نیست، یک تصمیم است.
نه دانشگاه شرط موفقیت است، نه بازار؛
بلکه باور، پشتکار، و حرکت در مسیرِ درست خودت.

مدتی بعد، تصمیم گرفتند با هم یک مسیر تازه شروع کنند؛ جایی که جوان‌ها، چه اهل درس باشند و چه اهل کار، بتوانند یاد بگیرند، بسازند و بدرخشند.
و این‌گونه شد که دو برادر، با دو راه متفاوت، به یک مقصد رسیدند: تغییر دادن زندگی دیگران.


زندگیدانشگاهدرس
۶
۴
هانیه رحیمی
هانیه رحیمی
نویسنده حال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید