تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانِ چشمِ بیخوابِ
به ره مانده،
صدای پای تو میآید،
در این شبها که بوی عشق میپیچد
میان خواب و بیداری...
تو را من چشم در راهم
نه چون مهتابِ تنها در دل شب
که چون خورشید در جانم
که بیتو روز من شب میشود
و شب بیتو،
غمِ بیانتها دارد...
