Haro
Haro
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

نویسنده ای که در آرزوی چاپ کتابش مرد؟

داشتم رمانم رو تموم میکردم و امیدوار بودم این بار کتابم رو برای چاپ قبول کنن توی فکر بودم که یه دفعه بابام صدام زد.

رفتم ببینم چیکار داره که همون موقع دیدم عمه ام با پسر لاشی اش اومدن اینجا

میپرسی چرا بهش میگم لاشی چون هم هیز و هم دختر بازهه

منم فقط یه دختر دبیرستانیم...خلاصه سریع دکشون کردم برن

چون خسته بودم رفتم بخوابم که بابام گفت برم از لبنیاتی دم کوچه برا صبحانه ی فردا چیز میز بخرم منم چون می دونستم قراره صبح از گشنگی بمیرم رفتم

...

زمانی که داشتم از لبنیاتی بر میگشتم متوجه شدم یکی داره دنبالم میکنه اما من نادیده اش گرفتم گفتم شاید راهش با من یکیه

اما یه دفعه حس کردم صدای پاش داره بهم نزدیک میشه تا اومدم برگردم ضربه محکمی به سرم خورد و سیاهی...

...

بیدار شدم دیدم یه نفر نزدیک به صورتم داره نگام میکنه با ماسک سیاهی صورتش رو پوشیده بود

جیغ زدم که اون گفت : خانم خانما هر چقدر میخوای جیغ بزن کسی نمیتونه پیدات کنه.

زمانی که ماسکش رو بر داشت دیدم پسر عمه ی لاشیمه.

هی لاشی تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟

_لاشی؟؟ تو به من گفتی لاشی؟

همون موقع محکم با پا به دلم ضربه زد لعنتی خیلی محکم بود از درد به خودم پیچیدم

گفت : درد داشت ؟؟ببخشید دست خودم نبود.

گفتم عوضی مگ مرض داری محکم میزنی تو دلم بعد میپرسی دردم گرفت.

گفت : میدونی با کسایی که بی احترامی میکنن چیکار میکنم؟

با خنده گفتم:مثلا میخوایی چیکار کنی؟

اومد دستم رو باز کرد همون موقع از یه کشویی که معلوم بود تازه تمیز شده بود یه شلاق کوتاه در آورد

بدنم لرزید

تا اومد بهم نزدیک بشه چاقویی که حداقل 14 نفرو باهاش کشتم و در اوردم و صاف زدم تو مغزش.



. . . .



بالاخره رمانم تموم شد. امیدوارم ایندفعه چاپ بشه.

به سمت کمدم میرم لباس ها رو کنار میزنم که راه پله ی مخفی اتاقم نمایان شد.پایین میرم تا سریع قبل از اینکه پلیسا برای بازجویی به خونمون بیان جنازه ی پسر عمه ام رو بسوزونم.

شاید پسر عمم کاری با من نداشته بود اما توی تصوراتم نزدیک بود بکشتم.

نویسندهچاقوشلاقلبنیاتیچاپ
خودش را به اتش کشید؛کسی که نیمه پر لیوانش بنزین بود..!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید