Fatemeh Rezaei Nasab
Fatemeh Rezaei Nasab
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

باید ایستاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد چرا که اگر به گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست."



من کافری هستم که جز خدا کسی را ندارد. تبهکاری هستم که جرمش فقط زن بودن است. جاهلی هستم که متفاوت فکر میکند. مطرود شده از همه هستم چون خواستار تغییر عقاید و رسوم قدیمی هستم. انسان لالی هستم که بلندترین فریادها را دارد. نابینایی هستم که درون را فقط میبینم.

مسلمان بودن یا نبودن چه فرقی دارد،وقتی چیزی از خدا و ارزش های واقعی آن نمی دانیم.بین باکره و فاحشه چه فرقی است،وقتی هر دو درد را تجربه میکنند. با اینکه همیشه مقتول بوده ام،دادگاه ها حکم به اعدام من داده اند. همیشه متهم بوده ام، زیرا هیچ وقت قاضی های مثلا عادل،فرصت سخن گفتن به من ندادند. محدودیت ها را تجربه کرده ام و میکنم چون فقط یک ماده هستم. چرا نرها فراموش کرده اند که بودن خود را مدیون ماده ای هستند؟ من یک کافر هستم،من یک تبهکار هستم. وقتی که همه تو را فقط با هدف میخواهند ،عشق چکاره است؟ وقتی نزدیکترین آدم های زندگی هم تو را تاوقتی میخواهند که چیزی باشی که میخواهند، تا وقتی که برای آنها سود داشته باشی،دوست داشتن چه معنی ای میدهد؟ به جرم داشتن تفاوت افکار، در شجره نامه یزید قرار گرفته ام. هر چه داشتم را دادم برای بندگان خدا،فقط برای خدا،ولی هر بار فقط صدای شکستن خودم را بلندتر از قبل شنیدم. گمشده ام، در دنیای بی کسی ها،در دنیای پرهیاهوی انسان ها، در خلوت بی نتیجه عارفانه ای، در دنیای بدون عشق،......در سکوت فریادها،در سرزمین اشک ها، در دنیای نامردی ها،در دنیای قاضی های بی عدالت سالهاست که جان داده ام. بیزارم از تمام قضاوت های ناعادلانه و اشتباه نزدیکان خود. به راستی که انسان در رنج آفریده شده است. تن بی جانم دیگر جایی برای زخم های جدید ندارد. کمی به من فرصت بدهید،کمی آرامش و شادی را از بدهکاری هایم به من پس بدهید.
همه کسانی که گندم مزرعه ام را چیدند، همه کسانی که سهم گندم خودم را در قحطی به آن ها بخشیدم، امروز خرج داس های جانم را میدهند. و شعله به جانم میکشند.کسی که بیشترین گندم های جانم را تغذیه کرد،بزرگترین آتش را در قلبم روشن کرد.وقتی کشاورزان هم،به جای آب به زمین خشک قلبم اسید میخورانند چه باید کرد؟ کلاغ ها هر چه بودند اما صادق بودند، از ابتدا گفتند که چه میخواهند ولی دیگران فقط نقاب داشتند. درد قلبم را می فشارد. به من بگو که رد خنجر های انسان ها را،جای پنجه های گرگ های در لباس میش را در جسم خود چگونه از بین ببرم؟آیا کسی از آسمان صدایم را میشنود؟ من حتی سهم خوشه چینان بینوا را هم فقط برای تو داده ام، میشود حال تو از آسمانت،سهمی برای من بفرستی؟من یک فرمانده شکست خورده از خیانت همرزمانم هستم. شیری که از هم جنس خود شکست خورد چون فقط نخواست به او آسیبی برساند. ای صاحب هستی،جانم را از ملکوت هستی عبور بده و قلب را از جاده عشقت. دور و بی نیازم کن از هر چه جز توست. بگذار طعم رهایی را بچشم.دردهایم را خود مرهم کن..

.

.

.

.

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ، لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید