خیلی وقت ها میشه از تنهایی به کوه رسید،یه کوه صبر،یه کوه سبز. مثل اون کوهی که از دور سبزه ولی کلی سیاهی،مور و ملخ تو خودش جا داده و پر از زوزه گرگ و ناله کفتار،از دور بهت لبخند میزنه. اون از تو خون گریه میکنه و تو از دور، اونو سبز می بینیش. پس ببین یه سری چیزا از دور سبزن ولی از تو، قرمز و سیاه. یه وقتا دوری باعث میشه فقط لبخند مو ببینی و دردام غمگینت نکنه. مگرنه من همین الانشم...... حالا همون کوه را رو که دلش رو بکنی به معدن طلا میرسی و هر چی تو تاریکی تونلت بیشتر فرو بری طلاهات بیشترو هر چی شب تاریک تر باشه ستاره ها پرنورتر میشن. بزرگترین مشکل آدم، ترس از تنهاییه،اما گنجی که دنبالش میگردی تو همون غاریه که از رفتن توش میترسی. روبه روم راه، شبه و پشت سرم دره گرگ. من از همه بریدم، از همه چی کلا،چپیدم تو اتاق لامصب خودم، برای من بسه هر چی دووییدم، از همه پرم، به چشمم همه آدما مسخره شدن. پر از معظلم. خودم که مقصدم بن بسته،ولی مقصد کسی رو خراب نکردم. خستم از این شب بیداریاها،خسته ار همه چی. ته تابستون حتی دل دریا هم میگیره. از اون همه آرامش و گرما که قراره تبدیل بشه به طوفان و سرما. دریا که من باشم، ماهی های توش میشن تکه های قلبم. ماهی ها باید بدونن که دریا،همیشه دریاست حتی اگه تابستون باشه حتی اگه زمستون باشه. حتی اگه یه سری از ماهی هاش بمیرن، دریا همیشه دریاست.