من آدم این دنیا نیستم.هیچ وقت نبودم. ولی محکوم هستم به زندگی در دنیایی که برای من نیست. سال های عمرم از ۲۰ سال تخطی نمیکند. ولی همه چیز این دنیا برایم تکراری است. هیچ شوری در من نیست. شاید حالا حداقل ۱۰ سالی هست که در جسمی ۲۰ ساله، پیری هزار ساله زندگی میکند.مدت های زیادی است که دیگر هیچ چیز نمی تواند خوشحالم کند..من آدم بدی نیستم. تایید میکنم که آدم خیلی خوبی نبوده ام ولی بد هم نبوده ام. در تمام زندگی ام، به شیوه علی پیش رفته ام و پوسته نازک قبلی را نخراشیده ام چه برسد آن را از هم بدرم. ولی سالهاست که قلبم هدف تمرین تیراندازان شده است. بارها خواستم تا دیواری به دور خود بکشم و مهربانی را،آدم ها را فراموش کنم.ولی نشد. مگر خدا این همه بنده بد دید نامهربان شد؟ گاهی به دردهای چاه می اندیشم. چطور آن چاه زمینی، ناله های علی را تاب آورد؟ یا زمین چگونه قرن هاست که مصیبت های عالم را دیده است، اما هنوز پابرجاست؟ آدم ها ترسناک هستند.خیلی ترسناک. اوج ذلت یا شاید اوج عزت.همه دنیا را با پای دل گشته ام ولی مرهمی برای درمان و یا حتی تسکین در قلب خود نیافته ام. من آدم این دنیا نیستم پس چگونه انتظار داری که سکوت کنم؟چگونه دردهای زمینی را تحمل کنم وقتی جنس قلب و روحم آسمانی است؟در شیمی قانونی هست که میگوید شبیه،شبیه را در خود حل میکند. و من مدت هاست که دنبال راهی هستم که تناقص ها را در خود حل کنم ولی قرار نیست بشود. دنبال راهی به آسمان میگردم ولی انگار همه درهایش را به روی من بسته اند. بزرگی به من گفته بود که اگر تمام درهای آسمان را برایت بسته اند قطعا درب پنهانی برایت وجود دارد که کسی آن را نمیشناسد. سال ها گشتم ولی نیافتمش. حال خستگی ریسمان توان من را بریده است. از بچگی آدم ها را جست وجو میکردم و هر که را در وجودش کمی نور می دیدم، دنباله خود میکردم. راه را نشانش میدادم،توشه ای به او میدادم و راه را برایش آماده میکردم. به امید اینکه حال همسفری برای راه آسمان دارم. اما در نهایت آن ها توشه هایم را غارت میکردند،قلبم را پاره و سیل اشک و آه من را روانه. ولی هرگز ،در هیچ زمانی لب به اعتراض و ناله و نفرین در میان آدم ها نگشادم. گفتم سکوت کن،خدا هست.همین کافیست .اما حالا مدتی است که فکر میکنم خدا هم از من بیزار شده است. دنیا فقط به جرم دختر بودن،هر روز بیشتر گلویم را می فشارد. و در جنگی یک به هزار مهربانی و ایمانم را میخواهد. و من خسته تر از همیشه شده ام. هر چه بیشتر درد من را هجمه حملات میکند،بیشتر شکر خدا را میکنم.گاهی هم اعتراض، ولی از اعتراض هایم خجالت می کشم چگونه اعتراض کنم به خدایی که ۲۰ سال مرا پرورانده است. سفره رحمت خودش است به هرکه بخواهد میدهد. پس چگونه اعتراض کنم که چرا فراموش شده ام؟آدم ها هرچه به من بیشتر نزدیکتر شدند،هر چه بیشتر محبت هایم را گرفتند، محکم تر به من ضربه زدند.ادم ها چقدر ترسناک هستند. گاهی با تعجب نگاه میکنم به دنیا، که چطور بعضی دنبال پول،لباس برند، ثروت،مقام،قدرت،شهرت و غیره هستند. وقتی هیچ کدام نمیمانند. چرا هر که را شبیه آنان تفکر نمیکند کافر مینامند. چرا سالهاست که در میان مومنان،کافر شده ام در حالیکه خدا در همه چیز میبینم. آرامش از جنس خدا میخواهم، ولی خدا انگار علاقه ای به شنیدن صدایم ندارد. همه آدم ها رهایم کرده اند، یا رهایشان کرده ام. سالهاست که جز خدا ندارم. اما حالا مدتی است که از درد قلب خود، تک تک سلول هایم تبدیل به قاتلی برای خودم شده اند. درست وقتی که احساس میکنم خدا هم مرا نمی خواهد............