#کوته_نوشت_۱
قطار زندگی می رفت و من پیاده و دلخوش بودم که زنده ام.
قطار که در دوردست ها ناپدید شد، من که فقط زنده بودم با حسرت و اندوه، چشمانم را بر آهن سرد ریل قطار سوار کردم و به دنبال قطار زندگی به راه افتادم. و تاکنون نفس نفس زنان در میانه دو خط ممتد و موازی روانم. کاش سوزن بان در ایستگاه بعدی قطار را متوقف کند و یا پسربچه ای بازیگوش، دستگیره اضطراری را بکشد.
من می خواهم سوار شوم.