بخش دوم
بهرام خان که از ارث و میراث پدری، خانه و زندگی ای مجلل برای خود فراهم کرده بود، همواره در آرزوی پسردار شدن به این در و آن در میزد و تقریبا نسخه هر حکیمی را برای رسیدن به مقصود خود، دست کم یک بار امتحان کرده بود و پیش هر دعانویس و رمالی هم رفته بود اما فقط پول خود را هدر داده و گویا قسمت نبود که پسر داشته باشد. خودش تنها فرزند پدر مرحومش بود و میخواست ارث و میراث او هم به فرزند پسرش برسد نه به بیگانه. او حتی به این هم فکر کرده بود که راهی هند شود تا از اطبای آن دیار و یا مرتاضان هندی، راه چاره ای برای مشکل خویش بگیرد اما دیگر در آن سن و سال که دست کم 60 بهار را پشت سر گذاشته بود، رهسپار شدن به چنین سفر دور و درازی برایش سخت و دشوار بود.
او که سه دختر بزرگ خود را با هزار منت و غر زدن به خانه شوهر فرستاده بود، برای آخرین دختر دم بختش، در تدارک جهیزیه بود. عیال بهرام خان در حالی که داشت سفره صبحانه را پهن میکرد و سرشیر تازه و عسل را کنار استکان چایی قندپهلوی شوهرش میگذاشت، با ترس و لرزی که در دستانش پیدا بود رو به او کرد و گفت: بهرام خان، چند تا کاسه بشقاب و یکی دو تا کوزه برای جهیزیه دخترمان لازم داریم. بی زحمت امروز سری به بازار بزنید و آنها را بخرید. البته اگر اجازه بدهید خود من هم با شما بیایم، میتوانم هر کدام را که زیباتر است و به وسائل جهیزیه دخترمان میخورد خریداری نمایم.
لپ های بهرام خان از بزرگی لقمه ای که برداشته بود در حال ترکیدن بود. آدم ناخن خشکی نبود اما خیلی با زن و آخرین دخترش خوب رفتار نمیکرد. رو کرد به زنش و با تشر گفت: تو هم وقت گیر آوردی زن؟ بگذار صبحانه ام را کوفت کنم. فک کردی من سر گنج نشسته ام. همین هفته قبل بود که کلی پول از من بابت خرید جهیزیه دخترک گرفتی. مگر میخواهی چکار کنی. دخترهای مردم یک دهم جهیزیه دختر تو را ندارند و صدایشان هم در نمیآید. آن وقت تو هر روز که از خواب برمیخیزی، فقط به این فکر میکنی که عروس فرامرز خان فلان وسیله را در جهیزیه اش داشت، چرا دختر من نداشته باشد. یا دختر سالار خان فلان و بهمان لباس گرانقیمت را پوشیده بود، چرا دختر من نپوشد. والله بیچاره ام کردید شما دو تا. کاش خدا به من یک پسر داده بود که هر چه داشتم به پایش میریختم نه به پای این دختر که آن هم ببرد به خانه شوهرش و بعد مادر شوهر و خواهر شوهرهایش مدام بگویند این بهرام خان چه آدم گدا و گرسنه ای است. این هم جهاز است که برای دخترش فرستاده....
زن بهرام خان، البته به این غرولندهای او عادت داشت و به قول معروف گوشش پر بود از این حرفها. با همان ظرافت زنانه، در حالیکه استکان او را برای ریختن یک چای قندپهلوی دیگر از جلو اش برمیداشت، به صورت سرخ شده شوهرش با مهربانی نگاهی انداخت و با تیر نگاهش، خواسته خود را همچون قابی که بر دیوار خانه میکوبند، در گوشه قلب همسر خود آویخت.
استکان چای را که جلو بهرام خان گذاشت، بهرام خان گلویی صاف کرد و گفت: البته عیال جان، خودت میدانی که من اصلا آدم خسیسی نیستم و اصلا هم چشمم به دهن مردم نیست، ولی خب باید قبول کنی که وجود یک پسر میتوانست برای زندگی من و تو نعمتی باشد. هم عصای پیری من و تو بود و هم پشت و پناه همشیره هایش. من هم که این مال و ثروت را با خودم نمیتوانم به گور ببرم.
دختر بهرام خان که در اتاق کناری حرفهایی را که بین پدر و مادرش رد و بدل میشد، میشنید، صورت چون پنجه آفتابش به خاطر اخلاق بد پدرش همیشه در محاق ابرهای تیره غم پنهان بود و به خاطر حجب و حیای دخترانه اش، هیچگاه در این باره با بهرام سخنی نگفته بود، ناگهان از اتاق خارج شد و سر به زیر به سمت بهرام خان رفت و با ادب بر روی دو زانو کنار پدر نشست. با نگاه پر مهر و معصوم خود چهره پدر را که از دود سیاه آتش خشم، قیرگون شده بود، پاکیزه کرد. کم کم چهره بهرام خان باز و بازتر شد و همینکه دختر سرش را بر شانه پر پهن پدر گذاشت، دستان پدرانه بهرام خان بی اختیار بر روی گیسوان بلند شانه زده دختر رفت و به آرامی آنها را نوازش کرد.
هنوز سر دختر روی شانه بهرام خان بود که به همسرش گفت: دختر است دیگر، خودش را در دل بابا جا میکند. خدا میداند من همه دخترانم را بخصوص این ته تقاری را دوست دارم، اما خوب پسر داشتن هم آرزویی بود که بر دل من ماند. اگر یک پسر میداشتم دیگر از دار دنیا هیچ چیز نمیخواستم.
همسر بهرام خان هم مثل همیشه در جواب او گفت: چرا ناشکری میکنی مرد. دختر و پسر ندارد. مهم این است که اجاقمان کور نبود و خدا خانه مان را با وجود چند تا دختر سالم و تندرست روشن کرد. از کجا معلوم که اگر پسر میداشتی، پسر سر به راهی میبود و اسباب بی آبرویی تو و من را فراهم نمیکرد. این همه ناشکری نکن مرد.
بهرام خان که جوابی برای حرفهای به حق همسرش نداشت، جثه سنگین خود را که گویی به فرش ابریشمی زیر پایش چسبیده بود و نمیخواست از آن جدا شود، بلند کرد و در حالیکه روی پاهای خودش میایستاد، گرههای ابروانش را از هم باز کرد و رو به همسرش کرد و گفت: باشد نمیخواهد مرا نصیحت کنی. امروز به بازار میروم و آنچه را که گفتی تهیه میکنم. اما تو را خدا بگو کی این خریدها تمام میشود؟
زن بهرام خان گفت: کج خلقی نکن بهرام خان. ما که هنوز چیزی برای دخترمان نخریده ایم. برو دخترهای مردم را ببین. طاقه طاقه پارچه روی هم چیده اند و ظرف و ظروف مس و نقره است که در گنجه خانه پدرانشان روی هم انبار کرده و فرشهای ابریشمی است که یا خود بافته و یا از بازار خریده اند.تازه این آخرین دختر ما است. نباید بگذاریم در خانه شوهرش همواره سرکوفت بشنود.