کوزه گر، عاشق کوزه ها است
بخش نخست
نماز صبح را که خواند، عبای رنگ و رو رفته ای را که بر شاخه درخت درون باغچه آویخته بود روی دوشش انداخت و در گرگ و میش هوا دست به زانو، به سمت درب خانه به راه افتاد. حیاط خانه به اندازه یکی دو پله کوتاه از کف کوچه پایین تر قرار داشت. با زحمت از پله ها بالا رفت و زنجیری که دو لنگه در را به هم چفت و بست زده بود باز کرد، نگاهی به آسمان کرد و انگار زیر لب چیزی گفت، بعد پا را از حیاط خانه، داخل کوچه گذاشت. روی سردر خانه، در یک قاب بیضی شکل به رنگ لاجوردی خیره کننده ای، با خط زیبای نستعلیق نوشته شده بود: «توکلت علی الله». شاید پیرمرد هم داشت همین جمله را زیر لب زمزمه می¬کرد. در آن صبح زود، هنوز عبور هیچ رهگذری، سکوت سنگین کوچه را نشکسته بود که گنجشکها از راه رسیدند و با پریدن به این سو و آن سو و جیک و جیک کردن، مژده آغاز یک روز جدید را به پیرمرد دادند. پیرمرد با نگاهی از سر مهر و لبخندی بر لب، دست خود را داخل جیب قبایش برد و مشتی خرده نان درآورد و در جایی که مسیر عبور رهگذران نباشد، روی زمین ریخت. اندکی منتظر ماند تا گردآمدن گنجشکها را دور سفره صبحانه ببیند و سپس به راه خود به سمت بازار شهر ادامه داد.
تیر و ترکشهای طلایی آفتاب بر لب بام خانه ها و مغازه های بازار که نشست، در میان ذرات گرد و غباری که از آب و جارو کردن جلو مغازه ها توسط رفتگر سختکوش بازار در فضا به رقص آمده بودند، پیرمرد کوزه گر همچون شبحی نمودار شد. پشتی خمیده داشت و عبایی بر دوش و کلاه عرق چینی بر سر. از گرد و غبار که گذشت، تازه چین و چروکهای چهره تکیده¬اش آشکار شد و پینه های زمخت دستانش با ترکهای تازه¬ای که آثار مرهمهای شب گذشته بر آنها هنوز هم پیدا بود، قلب هر بیننده ای را میخراشید. مقابل دکان کوزه گری که رسید، دستان فرسوده اش را به سمت سینه اش برد و کلید دکان را که با رشته نخی به گردن خود آویخته بود در قفل در چرخاند. پس از چند دور پیچاندن کلید در قفل، بالاخره قفل باز شد. پیرمرد با دستان ضعیف خود در زِوار دررفته دکان را که از شکاف تخته های آن بچه گربه ای به راحتی میتوانست عبور کند، به سمت داخل هل داد. در غیژ و غیژی کرد و سپس بر سینه دیوار آرام گرفت.
پیرمرد عبای ژنده خود را به میخی که در طرف راستش بر سینه دیوار کوبیده شده بود آویخت و آستینهای پاره پوره اش را بالا زد، بسم اللهی گفت و کوره سرد دکان را با هیزمی که در گوشه ای روی هم تل انبار شده بود، روشن کرد. کمی طول کشید تا آتش گُر بگیرد و هیزمها شعله ور شوند. در این فاصله، پیرمرد به سمت تلّی از گلهای آماده رفت و تکه ای از گلی را که شب گذشته برای ساختن کوزه آماده کرد بود و پارچه ای ضخیم روی آن کشیده بود، جدا کرد و شروع کرد به ورز دادن آن روی میز کهنه و قدیمی ای که در کنار دکان قرار داشت.
عطر گِل تازه، شامه هر رهگذری را نوازش میداد. رهگذرانی که یا از کاسبهای بازار بودند و یا از مردم عادی که برای خرید اثاثیه و یا آذوقه ای پا به بازار گذاشته بودند و یا اینکه بازار در مسیر عبورشان قرار داشت، همگی پیرمرد کوزه گر را به انصاف و مهربانی میشناختند و همین که در قاب درِ دکان پیرمرد قرار میگرفتند و او را میدیدند که پیش از بقیه صنعتگران و بازاریان گرم کار و کسب خود شده، دست به سینه و با صدای بلند به او سلام میکردند و پیرمرد هم با مهربانی خاصی پاسخ آنان را میداد.
کم کم کاسبهایی که شب دیرتر خوابیده و نتوانسته بودند خروس¬خوان از خواب برخیزند هم از راه رسیدند و در دکانها را باز کردند. طولی نکشید که همهمه¬ی بازاریها و مشتریها در هم پیچید. آن یکی از پارچه های ابریشمی که طاقه های آنها را در انتهای دکان روی هم گذاشته بود، تعریف میکرد و آن دیگری از میوه های نوبرانه ای که در خورجین بزرگی که بر روی چهارپایی نحیف جاخوش کرده بودند، با آب و تاب سخن میگفت. مشتریها با صاحبان اجناس چک و چانه میزدند و خلاصه تنور بازار کم کم داشت گرم میشد که شاگرد جوان کوزه گر هم که به اقتضای جوانی، با خواب شیرین صبحگاهی تا دیروقت هم آغوش شده بود، از راه رسید و پس از سلامی از روی شرم و به آرامی، به سمت کوزه هایی که کوزه گر چند روز قبل آماده کرده بود و الآن دیگر حسابی خشک شده بودند رفت و با بسم الله، یکی از آنها را برداشت و با احتیاط درون کوره سرخ آتش گذاشت. هُرم آتش که به صورت پژمرده و چشمان پف کرده جوان خورد، خماری خواب صبحگاه به کلی از سرش پرید و چشمانش با دود زغال کوره به آب نشست.
ادامه دارد
پیرمرد
کوزه گر
کوزه
بازار
شاگرد