#پارت_اول
امید
کلاسم تازه تموم شده و ساعت ۵ عصره
وسایلم رو جمع کردم و با شلختگی داخل ساک ریختم و زیپش رو بستم و از باشگاه زدم بیرون و به سمت خانه راهی شدم.
توی زمستان هوا خیلی زود تاریک میشه و این حس بدی بهم میده چون یعنی یک روز دیگه تموم شد و دوباره باید بخوابم و کابوس ببینم تازگیا حتی تو خواب هم ارامش ندارم
همینطور که راه میرم توی خاطراتم پرت میشم و شروع میکنم به فکر کردن.
"کاش یه نفر منو از دست خودم نجات بده"
وقتی به مامان فکر میکنم انگار یه غم بزرگی میشینه تو دلم و بدجوری سنگینی میکنه و سرعت راه رفتنم کم میشه، و وقتی یاد بابا میوفتم از خشم احساس میکنم دارم اتیش میگیرم و سرعتم راه رفتم زیاد میشه انگار که دارم میدوم
و این روند انقدر ادامه پیدا میکنه که به خونه برسم
خونه بزرگ و ویلایی که ارزو همس ولی من فقط میخوام که ازش فرار کنم، برم و پشت سرم هم نگاه نکنم ولی نه من مثل مامان نیستم
قرار نیست یه ترسو باشم
البته خودم هم میدونم افکارم نسبت به مامانم خیلی ظالمانس چون هر کس هر شب تا سر حد مرگ کتک میخورد همین کار رو میکرد
ولی من هنوزم هر وقت بهش فکر میکنم از دستش عصبانی میشم
چطور تونست من رو با اون عوضی تنها بزاره؟
از اینکه فرار کرده ناراحت نیستم
از اینکه فقط به فکر خودش بوده و من رو نبرده ناراحتم
من هم مثل اون اینجا زجر میکشیدم و کتک میخوردم پس چرا؟؟
چرا فقط خودش رفت و من رو اینجا ول کرد؟
براش مثل یه تیکه اشغال بودم که انداخت دور و از دستش راحت شد
پس اون حرفاش چی بود؟
لالایی هایی که بچگی برام میخوند چی بود؟
دوست دارماش چی بود؟
هیچ وقت نمیفهمم چرا رفت
چرا ولم کرد
ولی اینو میدونم که اگه انقدر براش بی ارزش بودم پس منم نباید بهش اهمیت بدم
نه، اصلا دلم براش تنگ نشده
و اصلا دلم نمیخواد دوباره ببینمش و بغلش کنم
اصلا دلم نمیخواد دوباره موهامو ناز کنه و بگه پسر قشنگم
+اقا امید؟
+اقا امید؟
با صدا مریم خانم به خودم اومدم
اصلا متوجه اومدنش نشدم
گفتم: بله؟