بی نام و نشون
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

پارت دوم

#پارت_دوم
امید

+دارید گریه میکنید؟

گفتم: چی؟
و به صورتم دست کشیدم و متوجه خیس بودن گونه هام شدم
حتی نفهمیده بودم دارم گریه میکنم.

مریم خانم: حالتون خوبه؟

☆ اره خوبم، شام چی داریم؟

مریم خانم انگار هنوز نگران بود ولی گفت: غذا مورد علاقتون، لوبیا پلو
تا نیم ساعت دیگه حاضره

با خودم گفتم: اون غذا مورد علاقه مامانمه نه من
واقعا امشب میخوام از هرچی مربوط به مامانمه دوری کنم پس
به سمت اتاقم قدم بر داشتم و بدون اینکه نگاهش کنم
گفتم: نمیخورم و اینکه میخوام بخوابم اگه میشه بیدارم نکنید

همینطور که داشتم میرفتم مریم خانم گفت: چرا اقا؟ شما ناهار هم نخوردین
اینطوری مریض میشین

چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم

برای کسی که عزیزی رو از دست داده این رفتار ها عادی نیست؟

البته من دوتا فرق دارم با دیگران
اول اینکه من تنها عزیزی که داشتم رو از دست دادم

دوم اینکه اون هنوز زندس پس من حق عزاداری ندارم

ولی اونا اشتباه میکنن مادرم برای من دیگه مرده
من اونو توی دلم خاک کردم و الان چند روزه دارم براش گریه میکنم

در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم
وسایل رو یه گوشه گذاشتم و در جا وارد حموم شدم

برای ادم هایی که زیاد فکر میکنن حمام مثل سم میمونه چون افکارشون با اب جاری میشه و براشون یه زندان درست میکنه که شاید تا ساعت ها توش گیر کنن و نتونن بیان بیرون

ولی خب نمیشه حمام هم نرفت دیگه خیلی کثیف میشی

رفتم زیر دوش و اب گرم رو باز کردم

همینطور که بدنم خیس میشد مغزم دوباره من رو تو تله مینداخت و وادارم میکرد به فکر کردن
به یاد اوری خاطرات

وقتی به خاطرات شیرین فکر میکنم خیلی دلتنگشون میشم جوری که شیرینی بعضی از اون روز ها هنوز زیر زبونمه

حالا که فکرشو میکنم چقدر خاطرات خوش کمی توی زندگیم دارم

همیشه همه چیز پر از درد و رنج و ناراحتی بوده ولی همه لحظاتی که کنار مامانم داشتم حتی وقت هایی با هم از درد گریه میکردیم پر از حس ارامش بودن
همیشه خوشحال بودم که مادرمو دارم تا شاید یه روزی باهم از پس بابا بر بیایم یا حدقا به هم دلداری بدیم

ولی حالا اون رفته بود و منو تو این خونه بزرگ تنها گذاشته بود

صابون از دستم افتاد و به خودم اومدم
دوباره رفته بودم توی فکر
قبل از اینکه توی مه حموم غرق بشم و افکارم خفم کنن سریع خودمو شستم و اومدم بیرون

همینطور که حوله تنم بود به سمت کشو لباسام رفتم و درشو باز کردم و از بین لباس های بهم ریختم دنبال چیز مناسبی گشتم که بپوشم

ولی همه این لباس ها تابستانی بودن و من میخواستم یه لباس گرم بپوشم پس در این کشو رو بستم و در کشو پائینی رو باز کردم که یهو چشمم به لباسی افتاد مادرم ماه پیش بهم داده بود
درست دو روز قبل از اینکه بره...

*فلش بک*

مامان: امید جان یه لحظه بیا

☆ باشه مامان الان میام

ساعت حدود های دو و نیم ظهر بود و من تازه از مدرسه برگشته بودم و داشتم لباسمو عوض میکردم
بعد از اینکه کارم تموم شد از اتاقم اومدم بیرون و به سمت مامانم که توی پذیرایی بود رفتم و کنارش روی مبل نشستم

مامان برگشت طرفم و دستامو گرفت و گفت:

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید