در سکوتِ آگاهانه، هارمونیِ رابطه متولد میشود.
حضور چیست؟
شاید حضور بودنِ کامل در لحظه، نه در گذشته، نه در آینده، نه در ذهنِ خود؛ بلکه در همینجا، با همین انسان، در همین سکوت یا کلام.
شاید حضور، بدون قضاوت شنیدن، بدون عجله همراهی، بدون حواسپرتی دیدنِ آنچه هست.
شاید حضور «خالی کردن فنجان» نه از جلسه دیروز، نه از راهحلِ فردا، نه از قضاوتِ خود.
لطفی و بداهه لحظه
محمدرضا لطفی، نوازندهی برجستهی تار و سهتار، در یکی از مصاحبههایش میگوید:
«در موسیقی، داشتن ذوق، شوق و قریحه جزء عوامل اصلی شروع کار هنری است. اگر کسی این ذوق را نداشته باشد اما به موسیقی علاقهمند باشد، نوازنده مجری میشود؛ قشنگ هم مینوازد، اما چون آن ذوق را ندارد، خلاق نمیشود و کار دیگران را اجرا میکند.
هنر ما قائل به بداهه است. بداهه یعنی شما آنی داشته باشید و در همان آن، هنرتان را خلق کنید، چه دو دقیقه، چه یک ربع، چه یک ساعت. بستگی دارد به اینکه چقدر در آن «آن» قرار میگیرید.»
در کوچینگ نیز مهارت جزء لاینفک است، اما کافی نیست.
اگر در نهایت حضور و رقص در لحظه محور رابطه باشد، این پرسش پیش میآید:
من کوچ هستم یا صرفاً مهارتهایی در کوچینگ دارم؟ نوازندهام یا خالقِ اثری نو؟
باز هم تأکید میکنم: کسب مهارت الزامی است، اما بدون حضور، همواره درگیر پرسشهای آینده، قضاوتِ خود و مراجع، و دهها موضوع دیگر خواهیم بود. آنچه میماند، نمایشی از یک جلسه کوچینگ است، نه خودِ کوچینگ.
پاسخ به این پرسش، مسیر حرکت کوچ را مشخص میکند.
لطفی در همان مصاحبه میگوید:
«اگر ما احترام برای کار خودمان قائل نباشیم، وسواس نداشته باشیم و مسئول نباشیم، حتی اگر مردم دریافتشان در کوتاهمدت اشتباه باشد و متوجه نشوند، در درازمدت متوجه میشوند.»
بودن در لحظه، والاترین هنر
به عنوان یک موجود، چه چیز والاتر از بودن در لحظه است؟
اگر کوچینگ موجب شود که بودن در لحظه را تمرین و تجربه کنم، آیا جز این است که مسیری است به سوی یکی شدن با هستی؟ در سکوتی جاودان، رقص با شقایق و کرکس؟
حضور، همان کأسِ اولِ عشق است. آسان به نظر میرسد، اما عمیقاً دشوار. ولی وقتی نوشیده شود، همه چیز آسان میشود.
«چون که صد آمد، نود هم پیش ماست»
پرسشِ نهایی
اگر حضور کامل در لحظه دیگری، در نهایت حضور کامل در خودمان نباشد، پس چیست؟
در نهایت، کوچ نه با تکنیک، نه با دانش، بلکه با بودنِ کامل، سمفونیِ رابطه را رهبری میکند.
حضور، نتِ آغازینِ این سمفونی است.
«هر که او از همزبانی شد جدا بیزبان شد گرچه دارد صد نوا»
«همزبانی» در این بیت، فضای مشترکِ دو روح است نه فقط کلام، بلکه لحظهای که دو نفس یکی میشود.
کوچِ حاضر، از همزبانیِ سطحی (تکنیک، راهحل) جدا میشود و وارد همزبانیِ وجودی میگردد:
سکوتِ مشترک، نگاهِ مشترک، بودنِ مشترک.
وقتی کوچ از همزبانیِ خودمحور (نیاز به حرف زدن، راه دادن، قضاوت کردن) جدا میشود، این بیزبانی، مرگ نیست تولدِ حضور است.
او صد نوا دارد (دانش، تجربه)، اما آنها را به سکوت میکشاند تا نواِ درونیِ مراجع شنیده شود. کوچ هرچه کمتر حرف بزند، بیشتر شنیده میشود. کوچ هرچه کمتر بگوید، بیشتر انتقال میدهد.
این انرژیِ نامرئیِ حضور است.
نویسنده: شهاب الدین میرزایی
تاریخ: 23 آبان 1404