نعنا فلفلی
نعنا فلفلی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

حکایت "روز تبلیغات سناتور در آن دنیا"

یکی از سناتور های معروف آمریکا، درست هنگامی که از درِ سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم جان سپرد.

روح او در عالم بالا به دروازه های بهشت که رسید، سن‌پیتر از او استقبال کرد:

" خیلی خوش آمدید. این خیلی جالب است. چون ما به‌ندرت سیاستمداران بلندپایه و مقامات را در بهشت ملاقات می‌کنیم. به‌هر ‌حال شما هم درک می‌کنید که راه‌دادن شما به بهشت تصمیم ساده‌ای نیست."

سناتور گفت :" مشکلی نیست؛ شما من را راه بدهید، خودم بقیه‌اش را حل می‌کنم."

سن پیتر گفت:" اما در نامه اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما باید ابتدا یک روز را در جهنم و سپس یک روز را در بهشت زندگی کنید؛ آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب خواهید کرد."


سناتور گفت:" اشکال ندارد. من همین الان تصمیمم را گرفته‌ام. می‌خواهم به بهشت بروم."

سن پیتر گفت:" می‌فهمم، به‌هرحال ما دستور داریم. ماموریم و معذور...."

بعد با او سوار آسانسور شد و دو نفری پایین رفتند تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سناتور با منظره‌ی جالبی روبه‌رو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بای گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل.... در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سویش دویدند.

آن‌ها دور او را گرفتند و با شادی و خندۀ فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. بعد برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب همگی به کافۀ کنار زمین گلف رفتند وشام بسیار مفصلی خوردند.

به سناتور آن‌قدر خوش گذشت که واقعا نفهمید یک روز او چطور سپری شد. رأس 24 ساعت، سن‌پیر به‌دنبال او آمد و او را تا بهشت همراهی کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفت و دیدار های زیادی هم داشت.سناتور آنقدر خوش گذراند که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت؛ گرچه به‌خوبی روز اول نبود....

بعد از پایان روز دوم، سن‌پیتر به‌دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته‌است؟

سناتور گفت:" خوب، واقعیت این است که راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را تر جیح می‌دهم."

بدون هیچ کلامی، سن‌پیتر او را سار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، این‌بار سناتور بیابانی خشک و بی‌آب و علف دید، پر از آتش و سختی‌های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کرده بودند، همه عبوس و خشک، در لباس‌های بسیار مندرس و کثیف در گوشه ای نشسته بودند.سناتور با تعجب از شیطان پرسید:" انگار آن‌روز من این‌جا منظرۀ دیگری دیدم؟ آن سرسبزی‌ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه‌ای خوردیم... زمین گلف؟...."

شیطان با خنده جواب داد:" آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رأی داده‌ای...."


**** به شعار های انتخاباتی بیشتر بیندیشد
**** سیاستمداران در تمام دنیا سر و ته یک کرباسند. آنها به شما قول میدهند جایی پل بسازند که اصلا رودخانه‌ای وجود ندارد."پی.جی.اوروک"


کتاب" مثل زرافه باش یک سر و گردن از بقیه بالاتر" مسعود لعلی

شعار های انتخاباتسیاستمدارانداستانکتابمسعود لعلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید