روزی روزگاری، ببر نیرومندی در جنگل زندگی میکرد. هیچ حیوانی جرأت نزدیکشدن به او را نداشت. تا اینکه شغالی زرنگ، تصمیم گرفت به ببر نزدیک شود و از این رابطه، نفعی ببرد.
شغال، هر روز نزد ببر میرفت، از او تعریف میکرد، شکارهایش را ستایش میکرد و گاهگاهی هم برایش طعمهای پیدا میکرد. ببر، کمکم به شغال اعتماد کرد و حتی گاهی از غذای خود به او میداد. شغال زرنگ، باهوشتر از آن بود که طمعش را زود بروز دهد.
اما شغال یک اشتباه کرد.
روزی که ببر زخمی شد و ضعیف بود، شغال پیش خود گفت:
«الان وقتشه! ببر قدرت سابق رو نداره. میتونم غذای بیشتری بگیرم یا حتی بر او حکومت کنم.»
پس شروع کرد به گستاخی، فرمان دادن، و بیاحترامی.
ببر که این تغییر لحن را دید، گرچه زخمی و خسته بود، ولی فهمید که اعتمادش بیجا بوده.
با یک خیز، شغال را با چنگالهایش در جا از بین برد.
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه

🎯 نکات آموزشی این داستان در برخورد با آدمها:
اعتماد یعنی فرصت، نه حماقت:
وقتی کسی بهت اعتماد میکنه، یعنی در را باز کرده. نه برای سوءاستفاده، بلکه برای همراهی.
سوءاستفاده از ضعف دیگران، فقط قدرتِ کوتاهمدته میده:
آدمها ممکنه گاهی خسته یا آسیبپذیر باشن؛ اما همونها اگه بفهمن که بهشون نارو زدی، زخمشون از بین میره ولی اعتمادت نه.
دوستی واقعی با طمع جمع نمیشه:
اگه نزدیک کسی میشی، نیتت مهمه. آدمها دیر یا زود نیت واقعی رو میفهمن حتی اگه نگن.