میدانم که یک روز قدر مرا خواهی دانست
قدر موهای بلند و طلایی
که سوخت ریخت و خاکستر شد
و دیگر نیست
تا عطرش را چاشنی مستی ات کنی
قدر چشمان روشن و درشت
با مژه های بلند
که پشت عینک ته استکانی
ریز و بی رنگ شده
و نگرانی و اندوه در ان
به جای شیطنت موج میزند
و فروغش روزت را روشن نمیکند
قدر دستان لطیف و نرم و ظریف
که زمخت و ترک خورده و پلاسیده شده
و نوازش کردنهایش دیگر حس ارامش به ادم نمیدهد
قدر دندان های سفید و یکدست
که طلایی رنگ و یک در میان خراب شده
و به لبخندهایم که دیگر حتی نیست
زیبایی بی انداره نمیدهد
قدر گونه های برامده و گلگون
که چروک و افتاده و بی رنگ شده
و شادابی و (چجالت هایم) را به رخ نمیکشد
قدر صدای لطیف و زنانه ام
که کمی کلفت و خش دار شده
و دیگر با آن روح ادم پرواز نمیکند
قدر روح و قلب کودکانه ام
که در میان ترس ها و شکستن های پی در پی
سیاه و بی پروا شده
و دیگر عاشقانه بازی نمیکند
و تو قدر همه ی این ها را خواهی دانست
وقتی که من دیگر
هیچ کدامشان را نخواهم داشت ....
و تنها چیزی که میان افکار الزایمر گونه ام
سر و کله اش پیدا میشود
چگونه پیر شدن هایم در میان روزهای سرگردانی ست
که در حسرت اغوشی
چون گرد و غباری پوچ پراکنده میشدم
کاش همین خاطرات و حسرت ها هم
در زیر غبار پیری
پنهان شود ...
کاش ...
مهرانه مهرنام