مهرانه مهرنام
مهرانه مهرنام
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

عطر موهایم نمی بویی و من میچینم آن را

میدانم که یک روز قدر مرا خواهی دانست

قدر موهای بلند و طلایی

که سوخت ریخت و خاکستر شد

و دیگر نیست

تا عطرش را چاشنی مستی ات کنی

قدر چشمان روشن و درشت

با مژه های بلند

که پشت عینک ته استکانی

ریز و بی رنگ شده

و نگرانی و اندوه در ان

به جای شیطنت موج میزند

و فروغش روزت را روشن نمیکند

قدر دستان لطیف و نرم و ظریف

که زمخت و ترک خورده و پلاسیده شده

و نوازش کردنهایش دیگر حس ارامش به ادم نمیدهد

قدر دندان های سفید و یکدست

که طلایی رنگ و یک در میان خراب شده

و به لبخندهایم که دیگر حتی نیست

زیبایی بی انداره نمیدهد

قدر گونه های برامده و گلگون

که چروک و افتاده و بی رنگ شده

و شادابی و (چجالت هایم) را به رخ نمیکشد

قدر صدای لطیف و زنانه ام

که کمی کلفت و خش دار شده

و دیگر با آن روح ادم پرواز نمیکند

قدر روح و قلب کودکانه ام

که در میان ترس ها و شکستن های پی در پی

سیاه و بی پروا شده

و دیگر عاشقانه بازی نمیکند

و تو قدر همه ی این ها را خواهی دانست

وقتی که من دیگر

هیچ کدامشان را نخواهم داشت ....

و تنها چیزی که میان افکار الزایمر گونه ام

سر و کله اش پیدا میشود

چگونه پیر شدن هایم در میان روزهای سرگردانی ست

که در حسرت اغوشی

چون گرد و غباری پوچ پراکنده میشدم

کاش همین خاطرات و حسرت ها هم

در زیر غبار پیری

پنهان شود ...

کاش ...

مهرانه مهرنام

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید