چندساعت از آخرین باری که اینجا نوشتم میگذره. برای فاطمه نوشتم. همکارم داره وطن ای هستی من میخونه. دیشب خیلی سخت و بد خوابیدم صبحی نمیتونستم از جام بلند شم اصلاً. صبحی پیاده اومدن که هیچی سعیم بر اینه که رژیم کوفتیم رو نشکنم. دیروز به مامان گفت ما با این آدمها زندگی نمیکنیم انقدر نگو نمیشه با کسایی که داریم باهاشون زندگی میکنیم انقدر بد باشیم. دلم میگیره. لپتاپ کلاس چهارم رو برداشتم خیرسرم بشینم پای پروپوزال لعنتیِ کوفتی ولی خی میبینید که هوس کردم بعد سالها اینجا بنویسم. دیروز پست یه دختره رو دیدم که دبیرستانی بود و اینجا مینوشت. پسر چه تجربۀ نابی! دیشب دخترک پیج هیئت ساری رو فرستاد جوری توش غرق شدم الانم میخواستم اون فایل بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا رو پلی کنم ولی عارف داشت میخوند بگذرررر ز من ایییی آشناااااااا ولی خب معلومه تا برات کربلایم را کند امضا حسین!
چقدر پشیمونم برای عقد دخترخالهم نجف نرفتم. همون موقع فکر میکردم نباید برم چون بچهها رو داشتیم میبردیم محفل ولی حالا پشیییییماااااااااااااااااانم. دوست دارم وقت مردن هم بمیرم با حسین. این ترک خیلی عجیب خوبه!
حالا خلاصه داشتم میگفتم. چهارشنبهها از کله سحر تا یک اینا معطلم و باید بشینم کار خودم رو بکنم در فضایی که ناخواسته همه چیز در اختیارمه و کار خاصی هم ندارم. ولی خب میبینید که کار خودم= اینجا چرت نوشتن.
فایل کلاس اولیا رو چک کردم تحویل دادم چندتاشون از اول سال سامانه رو نگاه نکردن اسمشون رو نوشتم و هنوز ده نشده.