سلامی دوباره
خوشی زده زیر دلم میخوام یه داستان بنویسم :)
همونطور که حدس میزنین ترسناکه :)
فقط لطفا تو کامنتا ایراداتشو بگین که اگر تونستم بهترش کنم
اگه حوصله ندارین هم بگین دیگه نذارم :/
کتاب های زیادی خوانده ام و در هیچ کدام مهاجرت چیز خوبی نبوده. در ماشین دسته دومی که جدیدا خریده بودیم لم داده بودم و به بارانی که بند نمیامد نگاه میکردم. دلم برای خانه تنگ شده بود. البته نه دوستی داشتم و نه کسی که دلتنگم شود شود. در همین فکر ها بودم که سوفی گفت: "مامانی کی میرسیم." مامان جواب داد:"زود میرسیم عزیزم. یکم دیگه صبر کنی رسیدیم".سوفی هم ناراحت در صندلیش فرو رفت. فهمیدم سردش است. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. تقصیر او نبود که طلاق گرفته بودند. تقصیر او نبود که داشتیم از پدر فرار میکردیم. تقصیر او نبود که زندگیمان جهنم شده بود. سوفی به من لبخند زد و گفت : "ممنون ادی." سرم را به پنجره سرد تکیه دادم. و خیلی زود خوابم برد.
صدای دعوا از بیرون اتاق میامد. سوفی کنارم میلرزید و گریه میکرد. او را در بغلم فشردم. ناگهان صدای فریاد پدر مارا از جا پراند."چطور جرعت میکنی؟!" سلپ!
از جایم پریدم و در اتاق را محکم باز کردم. مامان را دیدم که روی زمین نشسته بود و گونه اش را گرفته بود. و پدر که بالای سرش ایستاده بود و نفس نفس میزد. این بار زیاده روی کرده بود. "...وای نه..." دویدم سمت مامان و سعی کردم آرامش کنم. چیزی دیدم که قلبم را شکست. مامان داشت گریه میکرد. "مامان...خ...خوبی" بغض گلویم را میفشرد. دستی شانه ام را چنگ زد "مگه قرار نبود از اون اتاق بیرون نیای؟"...
همین :)
قسمت بعدو یکم طولانی تر میکنم
اصلا دلم نمیخواد پستش کنم در حد چییی خجالت میکشم :/
هر چه بادا باد فوقش خیلی افتضاحه.
خدافظ :)