سلام:)
بعد از پست قبلی از هویج به آب هویج تبدیل شدم :)))
ولی از اولم آدم عاقلی نبودم پس پارت دو رو هم گذاشتم
بریم پارت دو؟
از خواب پریدم. خواب تکراری بود ولی باز هم صورتم خیس بود. اشک هایم را پاک کردم. "خوب خوابیدی؟" "نچ! کابوس دیدم" از پنجره بیرون را نگاه کردم. شهر از دور معلوم بود. وینتز فیلدز با تصوراتم خیلی فرق داشت. فکر میکردم الان که پاییز است همه جا بارانی و سرد باشد اما آفتاب میتابید و برگ درختان هنوز نریخته بود. این شهر از دور هم عجیب بود. در وینتر فیلدز برف و سرمایی نبود (وینتر=زمستان)
صدای سوفی را شنیدم: "چقد قشنگه!" چه خوشبین! افکار که میگفتند همه ی بدبختی هایم تقصیر مامان است را کنار زدم. هدفونم را گذاشتم و آهنگ گوش دادم. چشمانم را بستم و به خودم اجازه دادم در آهنگ غرق شوم. حس خوبی داشت. از آنجایی که خانه جدیدمان در حاشیه جنگل بود از کنار شهر رد شدیم و از تپه بلندی بالا رفتیم. مامان گفت "خیلی خب خونه جدیدمون بالای این تپه هس! آماده این که سورپرایز بشین؟" به خودم گفتم: باید امیدوار باشم. شاید این خانه جدید خوب بود. به بالای تپه رسیدیم. به خانه جدیدم نگاهی انداختم و به خوشبینی ام لعنت فرستادم.
مامان چه فکری کرده بود؟ این خانه متروکه بود! اصلا خانه نبود! کلبه بود! رنگ هایش کنده شده بود و آجر هایش فرسوده بود. درش هم از لولا در آمده بود. برای یک لحظه از انتخابم در دادگاه پشیمان شدم. اما به سرعت این فکر را از سرم بیرون کردم. با ذوق و شوقی دروغین گفتم: "خونه اینه؟" مامان گفت: "اوهوم! میدونم یکم قدیمیه...ولی میتونیم با هم درستش کنیم! قبلا هماهنگ کردم. تا چند دقیقه دیگه چند نفر از شهر میان تا کارای مهم خونه رو بکنن." نفسی عمیق کشیدم تا جلوی منفجر شدنم از خشم را بگیرم. مامان حمایت میخواست. حتما برای او هم سخت بود.
مامان که متوجه شده بود گفت: "چطوره یه سری به اطراف بزنی؟ از تپه که بری پایین به شهر میرسی." چتری هایم را از جلوی چشمم کنار زد "اگر رضایت بدی میبرمت آرایشگاه. مدل موهات زیادی پسرونه شده." "من اینجوری دوستشون دارم." دویدم "باشه...بالاخره راضیت میکنم بلدنشون کنی" همینطور که داشتم میدویدم فریاد زدم: "مگه تو خواب!" و در حال خندیدن دور شدم
این پارت هم تامام گشت...
نمیخوام پست کنم :)
واقعا نمیخوام:))))