ویرگول
ورودثبت نام
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)داستان نویس، مستندنگار ضدجنگ، منتقد ادبی، روزنامه نگار، ویراستار فنی، نمایشنامه نویس، کارگردان نمایش، بازیگر و - آثار: ۶ مجموعه داستان و رمان، چاپ شده در نشرهای نیلوفر، چشمه، ققنوس در دهه ی ۷۰ و ۸۰
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
خواندن ۲۳ دقیقه·۴ ماه پیش

بهره کشی نوین از نویسنده در «عصر ناشرسالاری»

یا

آیا دست ناشر خصوصی به خون نویسنده آغشته است؟

نقدی بر عملکرد منفعت طلبانه ی ناشران خصوصی در قبال نویسندگان مستقلی که روح و قلم شان را به هیچ کس نمی فروشند
نقدی بر عملکرد منفعت طلبانه ی ناشران خصوصی در قبال نویسندگان مستقلی که روح و قلم شان را به هیچ کس نمی فروشند

روزنامه اعتماد، چهارشنبه، پنجم شهریور هزار و چهار صد و چهار : «نشر ایران» در آستانه ی سقوط و نابودی است. صادقانه تر بگویم. «وِجهه ی دانایی و آگاهی بخشی و روشنفکرانه ی نشر ایران» آمده بر لبه ی پرتگاهی عمیق ایستاده و هر لحظه ممکن است به «قَعرِ نیستی» بغلتد، اگر همچنان نخواهد باور کند که بعضی از ناشران آمده اند تبدیل شده اند به «سانسورچیِ اعظم»، به «مافیایِ نشر»، به «مافیایِ پخش»، به «پولشوی اختلاسگرانِ اقتصادی و سیاسی و البته خودشان»، به «برده دارِ نویسندگان»، به «وارثِ همیشگیِ مالکیتِ فکریِ آثارشان»، به «نابودگرِ فرهنگ و زبانِ اصیلِ پارسی، هنگامِ اولویت بخشیدن به ترجمه ی آثار خارجی»، به «حرام خوارِ دسترنجِ نویسندگان و چپاولِ آثارشان در چاپ هایِ زیاد و پنهانی»، به «چرخاننده ی بهره بَردارِ رسانه های ادبی»، به «گرداننده ی برنده خواهِ جوایز داستان و شعر»، به «اشاعه دهنده ی ویروسِ خطرناک و کُشنده ی رُمانِ ژانر»، و ضربه زننده به هر آن چه و به هر آن کس که بخواهد باعثِ «عزت و سَرفرازی ایران زمین و نویسندگان راستینش»  باشد.

با این همه اتهام و جرمی که سزاوارِ بعضی از ناشران ایرانی است، آیا فقط «سانسور» و «ممیزی هایِ دولتی» و «باندهایِ مافیاییِ ادبی» اند که «قلم شِکن» و «نویسنده کُش» به نظر می آیند، یا آن ها که به بهانه ی سانسور، بعد از اِعمال هر سانسور، موَجَّهانه به خودشان حق می دهند تمام این بلایا را سر «نویسندگان» و «فرهنگِ کهنِ سرزمین مان ایران» بیاورند، دست شان به تمام این جرایم آلوده است؟

با وقوع انقلاب، عده یی از انقلابیون، برداشتند برخی از ناشران بزرگ و نامی و موفق مثل «امیرکبیر» و «فرانکلین» و دیگران را مصادره کردند. و با اقتدار و با دستور، شاید پنهانی شاید علنی، آن ناشران دیگر را «خودی و غیرخودی» پنداشتند. یا همان «دولتی و خصوصیِ» خودمان. و کتاب ها را قبل از چاپ در مسیری اداری به ممیزی سپردند.

نویسندگانِ شهیرِ آن روزگار کتاب هاشان را با تمام محدودیت ها می بردند در بخش «خصوصی» چاپ می کردند. اگر نویسنده یی جوان و خوش آتیه می خواست وارد چرخه ی حرفه یی نشر شود، با مَرارت ها و موانع زیادی مواجه می شد. که اولینش «بَررَسِ نشر» بود. آن ها مترجمان و نویسندگان و شاعران صاحب نامی بودند، که شهرت و علم خودشان و اعتبار نشرشان را خرج هر کسی نمی کردند و نویسنده باید برای چاپ هر کتابش از «هفت خوان نشر» می گذشت تا مقبول بیفتد. به همین دلیل بود که «نویسنده شدن در بخش خصوصی» قدر و قیمت داشت. و مسیرش مسیری حرفه یی قلمداد می شد. و اعتبارش با اعتبار نویسنده شدن در بخشِ «رانتیِ دولتی»، که هویت نویسنده ها را به خودی و غیرخودی تقسیم بندی می کرد، قابل قیاس نبود. نفوذ هم در نشر خصوصی کار هر کسی و به هر قیمتی نبود. پس نشرهای دولتی آمدند پَر و بال بیش تر باز کردند.

یکی از پرنفوذترین شان، با اقتدار و با رهبری و با مشاوره ی نویسنده یی یاغی و بوطیقانویس برای داستان و نمایش و فیلم، سعیِ وافر داشت در «نویسنده پروری» از جوانانِ مستعدِ آینده دار. اندیشه ی «دشمن بودگیِ نویسندگان پیشکسوتِ تاریخِ ادبیات» به اصرار او و حامیان و طرفدارانش به همه قبولانده شد. با سیطره ی این تفکرِ جَزم اندیشانه «شکافی عمیق» بین دو نسل از نویسندگان پدید آمد. تا جایی که «آشنایی و ارتباط با بخش خصوصی» و «چاپ کتاب در نشرهاشان» عملی «روشنفکری» و «ضدانقلابی» و «اِلحادی» قلم می رفت و به «کُفر» تعبیر می شد. و «نویسنده ی خاطی» باید به «اَشَدّ مجازات» می رسید، تا «وسوسه شدگانِ» دیگر عبرت بگیرند و دست از پا خطا نکنند.

«اولین داستان نویسِ شورشیِ خاطی»، که قرار بود اولین رمانش را در همین نشر نوظهور دولتی چاپ کند، «عباس معروفی» بود. او با سنت شکنی در تأسیس نشر خصوصی «گردون» و چاپ رمان «سمفونی مردگان» اش زد تمام معادلات را به هم ریخت و ناگهان با راه اندازیِ «مجله» و «جایزه ی ادبیِ» «گردون» و چاپ آثار دیگر جوانان شورشی، خواسته یا ناخواسته، برداشت «رُنِسانسی ادبی» در «ایرانِ پس از جنگ» پدید آورد.

«سیمین دانشور» و «هوشنگ گلشیری» و «احمد محمود» و دیگر پیشکسوتان آمدند او را پاره ی تن خودشان دانستند. و برای اولین بار، در نیمه ی اول دهه ی هفتاد، «سَدِّ نفوذ ناپذیر و غیرقابلِ اعتمادِ نویسندگانِ دو نسل» شکسته شد. هر دو نسل آمدند مفتخرانه کنار هم ایستادند و دوران تازه یی را برای تاریخ ادبیات ایران رقم زدند.

اما آیا گذاشتند عباس معروفی به نوشتن ها و موفقیت های ادبی اش ادامه بدهد؟

فقط او بود که در اوج جوانی و در اوج پختگی قلمش به نمایندگی از همه مان زد به سیم آخر که «دارم رمانی می نویسم که فقط جایزه ی نوبل برازنده ش باشه.»

و همین آرزو کار دستش داد.

«چرا او و چرا نویسنده هایِ ما نه؟»

هیچ کدام مان یادمان نرفته با او و با نشرش و با مجله اش و با جایزه اش چه کردند، و چه طور او را از ایران راندند، با آن حُکمِ زندان و شلاق و اعدامی که به دستش سپردند.

هیچ کدام مان یادمان نرفته با «شهریار مندنی پور» و با «مجله ی عصر پنجشنبه»اش و با آن «موج آفرینیِ ادبیِ نوین» ی که بعد از عباس معروفی راه انداخت چه معامله یی کردند، و چه طور او را از ایران راندند، با جانی که از او و از دیگران به خطر انداختند، در آن اتوبوسی که قرار بود «مسافرانِ نویسنده و شاعر» ش را به قَعرِ دَرّه ببرد و نابودشان کند.

هیچ کدام مان یادمان نرفته با «بابک تختی» و «منیرو روانی پور» و «نشر قصه» شان چه معامله یی کردند، و چه طور آن ها را از ایران راندند، فقط به جرم چاپ متفاوت ترین رمان هایی که دیگران جسارت چاپ شان را نداشتند، و همین طور فروشگاه کتاب شان، که شده بود پاتوق نویسندگانی که شورشی تر از دیگران به نظر می رسیدند. رمان «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکمِ» محمدرضا صفدری و «اَسفارِ کاتبانِ» ابوتراب خسروی را اولین بار بابک تختی و منیرو روانی پور در نشر متفاوت «قصه»شان چاپ کردند.

هیچ کدام مان یادمان نرفته با «غلامحسین ساعدی»، «رضا براهنی»، «بهرام بیضایی»، «امیر نادری»، «رضا قاسمی» و باقیِ یاغیانِ ادیب مان چه معامله یی کردند، و چه طور آن ها را از ایران راندند، به جُرم این که آن ها فقط می خواستند خودِ همیشگیِ خودشان باقی بمانند، نه آنی که دیگران دیکته می کنند.

هیچ کدام مان هیچ یادمان نرفته با آن هایی که در ایران ماندند، و با تمام کاستی ها و جانی که ازشان در خطر بود، چه معامله یی کردند.

هیچ یادمان نرفته در آن نمایش هایِ باشکوه و پرخرجِ «چهره های ماندگار»، و در آن مراسم «بیست سال داستان نویسی ایران در سال 77»، و در آن جشن ها که هر ساله بر پا کردند، حتا یک بار هم نام «سیمین دانشور» و «هوشنگ گلشیری» و «احمد محمود» و «محمود دولت آبادی» و «اسماعیل فصیح» و دیگری و دیگران را نیاوردند.

هیچ یادمان نرفته بهترین رمان هایِ این داستان نویسانِ قدرتمندمان هنوزاهنوز اجازه ی چاپ ندارند و حرام خوارترین ناشران ایران دارند اُفستش را به قیمت های گزاف می فروشند.

هیچ یادمان نرفته در یادمان و مراسمِ «ده سال داستان نویسی جنگ» چه طور رمانِ «زمین سوخته» ی احمد محمود با اصرار و با سختکوشیِ «دو داستان نویسِ جوانِ جسورِ مستقل» به مرحله ی برتر نهایی رسید و درست در لحظه ی آخر آمدند با تَحَکُّم حذفش کردند و برداشتند یک «داستان بلند نوجوان» را به عنوان «برترین رمانِ بزرگسالِ دهه ی اولِ جنگ» برگزیدند.

هیچ یادمان نرفته در مراسمِ «بیست سال داستان نویسی ایران در سال 77» با چه وقاحتی «احمد محمود» را جلو چشم آن جمعیتی که مشتاق دیدارش بودند حذف کردند و برداشتند پرده ی تالار رودکی را به روی آن «دو یادمانی» بستند که نام «احمد محمود» را روی یکی از آن دو حک کرده بودند.

هیچ یادمان نرفته برای رمانِ «رازهای سرزمین منِ» رضا براهنی چه کتاب های توهین آمیزی که در نقدش چاپ نکردند و حالا قرار است مثل رمان «سووشون» و مثل رمان های «اسماعیل فصیح» و «احمد محمود» و دیگر «مغضوبانِ آن سال ها» به چپاولِ «اقتباس کردن هایِ ابتداییِ مُخرب» و ساخت سینمایی یا سریالی اش فکر کنند.

«پروژه ی حذف نویسندگان و شاعرانِ اندیشمند و راستینِ ایرانی»، چه آن ها که از ایران رفتند و چه آن ها که ماندند، با موفق ترین شکل ممکن اجرا شد. و با استدلالِ موجهِ همیشگی شان که « آن ها غیرخودی اند.»

در انتهای نیمه ی دوم دهه ی هفتاد و در نیمه ی اول دهه ی هشتاد، با از دست دادن نویسندگان تأثیر گذار و صاحب سبکی مثل «هوشنگ گلشیری» و «احمد محمود» و دیگران، و با ظهور دوم خرداد 76 و آزادی های نسبی هنری، عرصه برای «داستان نویسانِ جوانِ جسورِ متفاوتِ مستقل» باز شد و ناشران خصوصی، همچنان با همان سختگیری های همیشگی، به آن ها اعتماد کردند و آثارشان را به چاپ سپردند و فصل نوینی را در ادبیات و نشر خصوصی ایران رقم زدند.

دو نفر از این «جوانانِ مستقلِ خودساخته ی متفاوت نویسِ شورشی»، معترض و خسته  و ناامید از تبعیض ها و حق خوری هایِ خودی و غیرخودیِ ناشران دولتی و حامیان شان، با علم به این که از «پروژه ی شبیه سازی نویسندگان» و «انشانویسیِ سفارشی» شان در نشرهای دولتی هرگز ادبیات ناب آفریده نمی شود، و با علم به این که مجازات های سنگینی مثل عباس معروفی در انتظارشان است، آخرین و داستانی ترین و بهترین آثار متفاوت و «چاپ نشونده در هیچ نشر دولتی» شان را برداشتند بردند به «ناشرانِ سختگیرِ خصوصی» سپردند.

رمان «هیس» و دو مجموعه داستانِ «دلقک به دلقک نمی خندد» و «لالایی لیلی» از آن ها چاپ شد. و رفت به دست «بزرگانِ پیشکسوت» و «تعداد زیادی از حرفه یی های داستان و نمایش ایرانی» رسید. که یکایک شان با بزرگواری و شجاعتی مثال زدنی آمدند در مطبوعاتِ آزادِ آن روزگار، بدون این که حتا آن دو نویسنده ی «جوانِ مستقلِ شورشی» را از نزدیک دیده باشند، از داستان نویس بودن هر دوشان و ادبیات ناب و متفاوت آثارشان «نکته های علمیِ» فراوان برای مخاطبانِ پیگیرِ ادبیاتِ داستانیِ آن سال ها برشمردند. «سیمین دانشور» حتا، مثل «عباس معروفی» و «شهریار مندنی پور»، دو تا از «قلم های جلال» را برای آن ها هم کنار گذاشته بود.

اما و صد اما و صد افسوس، که حمله ها از همین جا به آن دو داستان نویس آغاز شد. هر کس در هر جایگاهی بود نگذاشت آن دو «قلم جلال» در انظار عمومی و خصوصی به آن دو «داستان نویسِ مستقلِ شورشی» هدیه شود. آن هم به دست سیمین دانشوری که همه از سخت پسندی های ادبی اش با خبر بودند و می دانستند جایگاه خودش و جلال را به این سادگی و به همین راحتی خرج هر کسی نمی کند.

این دو نویسنده ی جوان مستقلی که خیلی از «مدیران فرهنگیِ آن دوران» آن ها را مثل «عباس معروفیِ دورانِ گُذار» از «خودی» ها می دانستند، برداشته بودند آثارشان را در شورشی علنی برده بودند در انتشاراتی هایی چاپ کرده بودند، که آن ها را «تمامِ مخاطبانِ جدیِ ادبیات» شُهره به چاپ آثار «هوشنگ گلشیری» و دیگر «روشنفکرانِ نامیِ ایرانی» می دانستند. و این برای «مدیرانِ فرهنگیِ پاسخگو به مقاماتِ بالاتر» و «ادیبانِ دست آموزِ پرواری و بَخیلِ همیشگی» معنی «ضد انقلاب بودن» و «روشنفکر شدن» و «خروج» را می داد. و «دهن کجی». و «دشمنی». و «اِلحاد». در حرکتی جمعی، پنهان و آشکار، هیچ کدام از این «انقلابیونِ راستین و مخالف خوان و سرکوبگرِ هر نوع از روشنفکریِ الحادی» از پا ننشستند. رفتند در جمع های خصوصی و عمومی، در مطبوعات، در رسانه های ملی، در شوراهای تصمیم گیری، و در کلاس های آموزشیِ داستان شان آن دو «شورشیِ مستقلِ خروج کرده» را «کافر» و «مُلحد» و «روشنفکر» و «غیرخودی» خواندند. و خودشان و آثارشان را از تمام محافل و رسانه های رسمی و غیررسمی ادبی شان بایکوت کردند، تا دیگر کسی جرأت شورش و خروج نکند و همچنان همه بروند پایبند باقی بمانند به اصولی که سنگ بناش را بزرگان قوم گذاشته بودند.

و یکی از اصول چه بود؟

«پروژه ی ضحاک شدگی نویسنده»، برای آن ها که خودی محسوب می شدند. منظورم انتخاب یک نویسنده ی الگو و پیشواست برای تمام نویسندگان همفکر و همطبقه ی دیگر، که باید در نوشتن و در فرمانبُرداری ها از او تبعیت می کردند. (شرحش را به تفصیل در مقاله ی «بیاییم جنایتکار ادبی را محاکمه کنیم» در «خبرآنلاین» نوشته ام)

تا قبل از خروجِ این دو «نویسنده ی مستقلِ جسورِ متفاوت» و تا قبل از چاپ آثارشان در نشر خصوصی، «چاپِ داستان هایِ نویسندگانِ پوشالیِ ضحاک شده ی هر دوره» داشت در انتشاراتی های دولتی در بهترین شکل ممکن اتفاق می افتاد، اما با موفقیت و شهرت این دو «شورشیِ ادیبِ مستقل» در محافل ادبی خصوصی و روشنفکری، و مُهرِ تأییدِ ادیبانِ پیشکسوت بر آن ها و بر آثارشان، (درست همان اتفاقِ خُجسته یی که برای عباس معروفی و شهریار مندنی پور و دیگران افتاد)، شوری در دل خیلی از نویسندگان دولتی و بزرگان و حامیان نویسنده شان به غلیان در آمد، که بیش ترشان را وسوسه کرد آن ها هم بیایند «متن های سفارشی» شان را در نشرهای خصوصی چاپ کنند. یا بهتر و عملی تر، بروند خودشان یک نشر خصوصی بزنند. خب البته خوشبختانه یا شوربختانه تا قبل از رویش نشرهای خصوصی (یا خصولتیِ) تازه، آن اتفاق خوش برای این «نویسندگانِ نازپرورده ی انقلابی» هم رقم خورد. چه طورش مهم نیست. مهم این است که رقم خورد. که یا ممکن است از اقبال بلندشان بوده باشد، یا تَبانی کردن شان با دلال های ادبی، یا مرعوب کردن ناشران تازه ی خصوصی شان توسط حامیان همیشگی. هیچ کس در این مورد هیچ چیز نمی داند.

ما فقط می دانیم «صِرفِ چاپ کتاب در بخش خصوصی نیست که موفقیت می آفریند».

به این حامیانِ «بی چون و چرا» و «چشم و گوش بسته» باید گوشزد داده می شد که باید هوشیارتر می بودند و «ادبیتِ متن» را هم مَدِّ نظر قرار می دادند. که ندادند. که نمی توانستند بدهند. نویسنده یی را که با تبانی آورده اند «نویسنده ی برتر» ش کرده اند، و هیچ «ادبیّت نابی» در خونش و در اثرش نیست، و با سفارش و با حکم آن ها به ادبیات حُقنه شده، مگر می شود به زور «دستور» و «بخشنامه های ضربتی» و « نقشه های باندهای ادبی» و « بَرَندگی در جایزه های فرمایشی» بُرد به مردم و به ادبیات ایران قبولاند و محبوبش کرد؟ مگر «صادق هدایت» و «ابراهیم گلستان» و «سیمین دانشور» و «هوشنگ گلشیری» و «احمد محمود» و دیگران با این ترفندهای مکارانه رفتند «داستان نویس جاودانه ی ادبیات ایران» شدند، که بشود از یک «انشانویسِ خوش ذوق» با «تزریق پول برای ترجمه ی اثرش» یا با «تزریق زور برای برتر شدنش» یک «داستان نویس محبوب ایرانی و جهانی» ساخت؟

با اصرارِ «بخشنامه هایِ فرمایشیِ علنی و پنهان»، و با اظهارِ مدیران فرهنگی در هر بخش از هنر، که «باید یک «نسخه ی بدل» از «هنرمندان طاغوتی» در بخش های دولتی و خصولتی ساخته شود»، بدل های «احمد محمود» و «جلال آل احمد» و «هوشنگ گلشیری» و «سیمین دانشور» و «محمود دولت آبادی» و «غلامحسین ساعدی» و «بهرام صادقی» و دیگران چندان شبیه و موفق از آب در نیامدند و تمام «پروژه های ملی ادبی میلیاردی» شان شکست کامل خوردند.

از آن طرف در دهه ی هشتاد تمام توجهِ «مدیران فرهنگی» و «ناشران» رفت معطوف شد به سمتِ «روزنامه نگارانِ منتقدِ داستان نویس» ی که در جَریده هاشان زده بودند بُت ها شکسته بودند، و با انتخاب های متفاوت شان در جایزه یی که به نام خودشان برگزار کرده بودند، حالا دیگر داعیه ها داشتند در جلب و جذبِ «مخاطبِ داستانِ نابِ ایرانی». ناشران خصوصی و خصولتی و حتا دولتی در به کارگیری از آن ها برای پیشبرد اهداف شان تعلل نکردند و آمدند از آن ها در «دوران منتقد سالاریِ» دهه ی هشتاد «کارمندِ موجهِ ادیبی» ساختند، که به مرور تبدیل شدند به « داستان نویسانِ روزنامه نگارِ منتقدِ داورِ جایزه بگیرِ مشاور نشر» ی که حالا دیگر «داعیه ی روشنفکری» هم داشتند و می شد ازشان بهره های دیگر هم برد در «پروژه ی نویسنده سالاریِ» بخش های خصوصی و خصولتی و دولتی.

با همفکری و همدستیِ سهوی یا عمدیِ «اتاق فکرهای این سه بخشِ مذکور»، و سَروَری بخشیدن به این «طعمه های روشنفکرنمایِ محبوب و فرمانبرِ جدید»، آن «نقشه ی تازه ی آخر» داشت عملی و کامل می شد. دیگر لازم نبود توطئه ها بچینند و پول های زیاد و زمانِ زیاد صَرفِ اِرعاب و دادگاه و چه و چه کنند، تا «نسلِ مستقل و شورشیِ داستانِ ایرانی» برای «رهایی از این تنگناها»، برای «اعتراضی دوباره و شورشی دیگر»، برای «دوری از متحجران و تمامیت خواهان  و قاتلانِ خونخوارِ ادبی» بروند آن تصمیم آخر را بگیرند، که یا پا شوند یکایک شان مثل «غلامحسین ساعدی» و «رضا براهنی» و «عباس معروفی» و «شهریار مندنی پور» و «منیرو روانی پور» و «رضا قاسمی» و «قاضی ربیحاوی» و «یعقوب یادعلی» و دیگران از ایران بروند، یا مثل «غزاله  علیزاده» و «کورش اسدی» و «شیوا ارسطویی» و دیگران خودکشی کنند،  یا مثل آن «دو نفر جسورِ مستقلِ زخمی» و خیلی از «جسورانِ مستقلِ زخمیِ» دیگر بروند آن «عَطاها را به لَقاهاشان ببخشند» و «خانه نشینی اجباری» شان را همان «زندان ابد» ی بدانند که زندانبانش همیشه خودشانند، یا مثل آن «همیشه محبوبِ همیشه روشنفکر» بروند سپر بیندازند و تسلیم شوند و بیعت کنند و صِلِه ها بگیرند و بالاها بنشینند و فرمان ها به دستور ببرند و همچنان ادعای روشنفکری کنند.

برای موفقیتِ این «نقشه ی تازه ی آخر» فقط کافی بود از وِجهه ی ادبی و ژورنالیستیِ این «کارگزارانِ وجیهِ داستان نویس در بخش خصوصی» استفاده کنند تا پروژه ی «نویسنده سالاریِ نوینِ» آن «اتاقِ فکرها» و آن «مدیرانِ فرهنگیِ روشنفکرنمایِ جدید» به مَنصِه ی ظهور برسد.

در آن «دورانِ گذار» دو طرحِ ملیِ جنجال برانگیز برای «گذر از سانسور» مطرح شد، که در ظاهر پذیرفته نشدند، اما در باطن و مخفیانه مقبول افتادند و حتا به شکلی هماهنگ اجرا هم شدند.

طرح اول این بود که « ممیزی و سانسور را خود ناشران خصوصی اعمال کنند». یعنی همان کسانی که همیشه به نمایندگی از صنف شان و به نمایندگی از نویسندگان ادیب و شهیرِ نشرشان از «معترضان اصلی» سانسور محسوب می شدند. آن ها هیچ کدام شان، بنا به اظهارات شان در مطبوعاتِ آن روزگار، زیر بار این «ننگ» نرفتند.

طرح دوم را یکی از «داستان نویسانِ مقبولِ پولدار» و «محبوبِ مدیرانِ فرهنگیِ تمامِ دوره ها» روی میز گذاشت.

که « به جای بها دادن به نویسندگان، بیاییم ناشران را تقویت کنیم.»

چه دولتی و چه خصوصی.

و این مقبول افتاد. دولتی ها و خصولتی ها که همیشه از این مواهب بهره مند بودند، اما مزه اش برای خصوصی ها یک موهبت و شگفتی تازه بود، که در «دورانِ ورشکستگی هایِ روزمره ی ناشران» آمد خون تازه در رگ هاشان دَماند و دهه ی نود را از دورانِ «منتقد سالاری» آورد به دوران «ناشر سالاری» رساند.

همان ناشرانی که یک ساختمان قدیمی و یک فروشگاه کوچک در یکی از خیابان های فرعی و اصلی انقلاب یا کریمخان داشتند، همان ها که هر روز در روزنامه ها شِکوِه و حتا گریه می کردند که در آستانه ی تعطیلی و ورشکستگی کاملند، ناگهان و در عرض چند سال صاحب همه چیز شدند: ساختمان های نوِ چند گانه ی اداری  و محفلی، فروشگاه های جدید و چند شعبه، سوله های طاق و جفت برای انبار کتاب های زیاد پُر تیراژ، و کارمندان بی شمار و چه و چه.

آن ها در دوران شکوفایی تازه شان، با بهره مندی از این «مائده های زمینیِ» انگار نامحدود، و با گذر از «اُفولِ مطبوعات» و «نابودیِ جوایزِ ادبیِ خصوصیِ مستقل» و شکستِ دورانِ «منتقد سالاری»، آمدند با بهره گیری از مشاوران نشری که آن روزها حامل عنوانِ «داستان نویسِ روزنامه نگارِ منتقدِ جایزه بگیر» بودند، و این روزها با عنوانِ پُر طَمطُراقِ تازه ی «داستان نویسِ فیلمنامه نویسِ نمایشنامه نویسِ مدرسِ شاهنامه ی معلمِ فرمول هایِ کهنه ی داستان» شناخته می شوند، به دوران پَلَشت و دهشتناک و نویسنده کُشِ «ژانرنویسیِ نوین» پا گذاشتند، که امتدادش به «نابودیِ فرسایشیِ داستان نویسانِ مستقلِ کاشفِ جسور»، به «نابودیِ فرسایشیِ رمان هایِ متفکرِ شهودآمیزِ ضدِ ژانر»، به «نابودی کامل ناشرانِ جسورِ متفاوتِ کوچک»، به «نابودیِ کاملِ کلمه ی کهن پارسی»، و به «نابودی عمدی فرهنگ و تمدن ایران باستان»مان خواهد انجامید.

«ناشرِ خصوصیِ روشنفکر» و «داستان نویسِ منتقدِ روزنامه نگار» ی که روزگاری مدعیِ «حق طلبی و بُت شکنی و روشنفکری ادبی» بودند و به «هر قدرت فاسدی در هر جایگاهی» می تاختند، با دستیابی به این «قدرتِ نامیرایِ تازه» و به این «جاه و جلالِ مَرعوب کننده»، بدون ترس از هیچ «مخالف خوان» و «هیچ نقد»ی، با پشتوانه ی «بودجه ی پنهانیِ وعده داده شده» و «شُکوه و جلالِ امپراتوریِ نشر» شان، هر کاری را «موجه و لازم و انجام شدنی و ماندگار» جلوه می دهند.

اول : «به سلطه کشیدنِ نویسندگان»، یا همان «برده داریِ نوینِ انسان هوشمندِ قرنِ 21»، با عقدِ قراردادهای تحقیرآمیز و ننگینی که «سهم نویسنده» از آن فقط پولی ناچیز از درصدی از پشت جلد کتاب است (که بعضی هاشان از دادن همین کم هم امتناع می کنند)، و سهم ناشر با اقتدار تمام «حق اقتباس» است و «حق ترجمه» و «حق هر عایدیِ نشر یا نمایشی دیگر»ی که از اثر حاصل می شود.

دوم : جهت دهی به نویسندگان برای نوشتن آثار «سهل الوصولِ فرمالیته ی جواب پس داده ی یک بار مصرفی» که هیچ سِنخیتی با «ادبیات ناب» ندارند و فقط به درد «ویترین رنگارنگ» و «سبد خرید تجارتخانه» یی می خورند که عنوان شیک و مجلسیِ «ناشر خصوصی مستقل» را یدک می کشد.

ناشری که نویسندگان جوان و آتیه دارش را با ارعابِ «چاپ های بعدی» به بردگی می کشد، ناشری که آثارِ «مغضوبینِ مستقلِ نافرمان» اش را علنی و حتا تا بیست سال به چاپ های بعدی نمی سپارد تا عبرت سایرین شوند، ناشری که با پشتوانه ی «ژانرنویسِ اعظم»اش برمی دارد به همه «موضوع انشا» می دهد که باید رمان شان را با این «فرمول هایِ قطعیِ بی بدیلِ نویسنده کُش» بنویسند، چه فرقی دارد با آن «سانسورچیِ اعظم» ی  که نمی گذارد «کتاب متفکر و مانا» چاپ شود و برمی دارد کلمه ها را «فَلَک» می کند و نویسنده را «تحقیر» و ادبیات نابش را «تحمیق»؟

یکی نیست بیاید بپرسد «با این «سانسورچیانِ خصوصیِ پُست مدرنِ روشنفکرِ بَرده دارِ مُدعیِ فرهنگ» چه باید کرد؟»

اول باید خودشان را به خودشان در «آینه ی نقد» نشان داد تا فکر نکنند از هر انتقادی «مُبَرّا و مَصون» هستند و دارند درست ترین کار ممکن را انجام می دهند. بعد اگر «عبرت» نگرفتند و «طرحی نو» در نینداختند و به «برده داری» شان ادامه دادند، فقط کافی است یادشان بیاوریم که «سرعت پیشرفت علم و نحوه ی ارائه ی «روایت های ناب» آن قدر شگفت انگیز و در دسترس و سهل الوصول شده اند، که شاید در آینده ی نزدیک دیگر حتا به هر جور «ناشر» و به هر جور «اداره ی سانسور» و به تمام بازی هاشان هیچ نیازی نداشته باشیم.»

یک نمونه ی کوچک و عادی اش چاپ POD. «سرویسی برای چاپ»، که در آن «کتاب هایِ نایابِ چاپ شده» را با اجازه از ناشر و با سفارشِ مخاطبِ خاص برمی دارند در یک یا چند نسخه چاپ می کنند و می برند به دست سفارش دهنده اش می رسانند.

اگر روزی برسد که دیگر اداره ی سانسوری نباشد، و اصلا گیریم که باشد، و چاپ POD یا هر گونه ی پیشرفته ی دیگری به درجه یی از تکامل برسد که برود با «خودِ نویسنده ی مستقل» آن «قراردادِ کلان» را ببندد، دیگر ایران به «هیچ ناشری» احتیاج نخواهد داشت که خصوصی یا خصولتی  یا دولتی اش بردارد او را به «بردگی» بکشاند و قلمش را به سمت «ژانرنویسی» یا هر پروژه ی «نویسنده کُش» و «از پیش شکست خورده»ی دیگری ببرد.

پیشنهادم برای «داستان نویسانِ ایرانیِ مستقلِ آزاده» یی که نمی خواهند برده ی هیچ «ناشر» و هیچ «سانسورچی» و هیچ «استادِ متینِ تاریخ مصرف دار» ی بشوند این است که «زندگی را با تمام وجودتان تجربه کنید و فقط از ادراکات و کشف و شهود شخصی خودتان بنویسید. از هر کلاس داستان نویسی با هر تضمینی پرهیز کنید. به هیچ کس «استاد» نگویید، که استاد در درون شماست، اگر می خواهید صاحب نگاه و سبک شخصی خودتان بشوید. در گَعده های ادبی و جلسه های نقد و جمع های خودمانی فقط خودتان بمانید و شبیه هیچ کس نشوید، حتا اگر به ضررتان تمام شود. قلم تان را به هیچ سفارش و سفارشگر خودی و غیرخودی نفروشید، چون شما قرار است فقط از دل و برای دل خودتان بنویسید. نسخه ی بدل هیچ نویسنده ی مشهوری نشوید، که اصلش را در تاریخ ادبیات مان همیشه موجود داریم. فریب بازار داغ «ژانرنویسی» را نخورید و فقط داستانی را بنویسید که کامل شبیه خودتان باشد. به هر سانسوری، چه خصوصی چه دولتی، تن ندهید. رک تر بگویم. کتاب تان را به هیچ «ناشر ایرانی» نسپارید، که قراردادشان فقط «قرارداد بندگی» است. و امضا کردنش «فروش فکر و تن» است به «ناشر» و به «سانسورچی» و به تمام آن ها که از قِبَل «تفکر شخصی و ناب شما» خیلی بیش تر از شما بهره می برند.

روزگار عاقبت یک روز به کامِ ما «داستان نویسانِ مستقلِ آزاده ی ایرانی» هم خواهد چرخید، اگر بدانیم نباید «تن به هر ذلتی» بدهیم، خصوص «ذلت چاپ کتاب» در دورانِ «ناشر سالاریِ» دهه ی اولِ سالِ 1400 شمسی.

 

                                       از طرف : جنبش ادبی «ما»

                                        شنبه، اول شهریور 1404

                                               ساعت 4 صبح

 

 

تولدِ «جنبش ادبی ما» (جام)

هر تریبونی که در داخل و خارج ایران به دست هر داستان ‏‏نویسی سپرده شده، با هر طرز تفکری که داشته و از هر باندی که بوده، فقط گفته «من». گاهی هم گفته «فقط کتاب ‏های من». کم تر پیش آمده تا او از «ما» بگوید. یا از «کتاب ‏های ما». رسانه ‏های رسمی هم کم ‏تر پیش آمده که روی «خانواده بودنِ» داستان ‏‏نویسان ایرانی مانور بدهند. چون اصلا چنین فکری و چنین اتحادی هیچ وقت وجود نداشته. یا نگذاشته اند وجود داشته باشد. با تولد این متن و طرحِ «ما بودگیِ» داستان نویسان، فکر یک «جنبش ادبی» با «رسانه ‏یی مستقل» آمد جلوه گری کرد. که «متعلق به تمام داستان ‏نویسان ایران باشد». و بیاید حکم «با ما باش، یا بر ما باشِ» همیشگیِ هر باندی را باطل کند. و از «ما» بگوید. و از تمام حرف‏ های ناگفته و اسرار مگویی که در تمام این سال‏ ها در دل تک تک مان نهفته بوده. و بنا به هر دلیلی فرصت ابراز یا فریادش را نداشته ایم. اسمش شد «جنبش ادبی ما» (جام)، تا صاحبانش یکایکِ داستان ‏نویسان ایران باشند. تا هر کس در رسانه‏ ی شخصیِ موبایل خودش بتواند زیر پرچم «جنبش ادبی ما» بیاید نظریه‏ های تئوریک و کتاب‏ های خواندنی و بی‏ اخلاقی‏ ها و بی قانونی‏ های باندی و چه و چه را با زبانی منطقی و شجاعانه بیان کند. داستان و داستان ‏نویس ایرانی این «خانه تکانی روح» و این «رنسانس ادبی» را احتیاج دارد. تا همه با هم و یکصدا صاحبش باشیم. و از ابراز و فریادش نهراسیم. متن این «دادخواهی ادبی» به نمایندگی از تمام داستان‏ نویسانی نوشته شد که در تمام این چهل و شش ساله ظلم ‏ها در حق آن‏ ها روا داشته شده بوده. و حالا همه مان به امید روزهای بهتر با هم پیمان می‏بندیم که در اتحادی همه جانبه بنشینیم متن‏ های بعدی و بعدی و بعدی را، دلیرانه تر و افشاگرانه تر، به دست بعدی و بعدی و بعدی بنگاریم، تا بعدها با سرفرازی به همه ثابت کنیم که «قبیله ‏ی قلم» هم می ‏تواند «ما» باشد، می ‏تواند از «ما» بگوید، می ‏تواند ادبیات نابش را در قلب مخاطبان ایرانی و جهانی زنده  و جاودانش کند.

 

                                        ازطرف«جنبش ادبی ما» (جام)                                                

 

حسن بنی عامریمافیای نشرداستان نویس ایرانیخودکشی نویسندهناشر برده دار

۰

۰

حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)

داستان نویسینویسندهتاریخ ادبیاتروزنامه نگارچاپ کتاب
۳
۰
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
داستان نویس، مستندنگار ضدجنگ، منتقد ادبی، روزنامه نگار، ویراستار فنی، نمایشنامه نویس، کارگردان نمایش، بازیگر و - آثار: ۶ مجموعه داستان و رمان، چاپ شده در نشرهای نیلوفر، چشمه، ققنوس در دهه ی ۷۰ و ۸۰
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید