ویرگول
ورودثبت نام
امیرعباس
امیرعباسیک نفر دانشجو
امیرعباس
امیرعباس
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

حال مادر چطوره؟

یازدهم اسفند:

خانم پ...، ۶۷ ساله، مورد دیابت، فشار خون و CABG یک و نیم سال پیش که اکنون با شکایت تورم و درد شکم و ضعف اندام تحتانی بستری شده.

آن روزها حالش زیاد خوب نبود، آنقدری حوصله نداشت که به سوالها پاسخ بدهد یا برای معاینه همکاری کند.

بلوچ بود، لهجه‌ی بلوچی‌اش را نمی‌فهمیدم. اکثر حرفهایش را پسرش برایم ترجمه میکرد.

پسری حدودا ۴۰ ساله، سبزه، با لباس بلوچی، صورت کشیده، موی مشکی، چشمانی قهوه‌ای، نگاهی آرام، صدایی دورگه با ته لهجه‌ی بلوچی، آغشته با غم.

تقریبا هر روز قبل از راند میرفتم بالای سرش و حالش را می‌پرسیدم، پسر سوالاتم را برایش ترجمه می‌کرد و همچنین پاسخ‌های مادر را برای من.

یک روز درمیان باید دیالیزش می‌کردیم چون کلیه‌ها به مشکل برخورده بودند و نمی‌توانستند خون را تصفیه کند. سعی کردیم با دیالیز کمک کنیم که بتوانند خودشان را بازیابی کنند.

پسر هر روز می‌آمد و با همان چهره‌ی آرام و ته لهجه‌ی بلوچی‌اش، نتیجه کراتینینن مادر را می‌پرسید. با خودم می‌بردمش به اتاق کنفرانس و از روی سیستم عدد کراتینین را چک می‌کردم. تقریبا هربار پاسخم یکسان بود: همچنان بالاست و ما باید به دیالیز کردنش ادامه بدهیم.


در آن چند روز قندش کنترل شده بود، حالت تهوع‌ش برطرف شده بود، با دیالیز کراتینینش در محدوده ثابتی باقی مانده بود، شروع به غذا خوردن کرده بود، من که به اتاق میرفتم سرش را برمی‌گرداند و با لبخندش به استقبالم می‌آمد. برای معاینه و فشار گرفتن همکاری میکرد. پاهایش را هم می‌توانست کمی بالا بیاورد.

نوار عصب عضله‌اش نشان میداد که ضعف پاهایش نتییجه عوارض عصبی دیابت است و آنچنان کاری برای برگشتنش نمیتوانیم انجام بدهیم.

نتیجه آزمایشات نشان میداد که باید لوله گردنش را دربیاوریم و لوله دائمی بگذاریم که از این به بعد تا آخر عمر دیالیز بشود.

پسر می‌پرسید: نمیشه لوله رو نذاریم واسش؟

_ نه، آخه کلیه‌ش دیگه توان آنچنانی نداره و نیاز به دیالیز داره. تازه دیالیز که کاری نداره این همه آدم دارن انجام میدن. کافیه چند روز در هفته ببریدش مرکز دیالیز تا دیالیز بشه.

_ مرکز دیالیز چابهاره و با ما دو ساعت فاصله داره.

_ حالا بذارید ببریم لوله رو واسش بذاریم، واسه بقیه‌ش یه فکری میکنیم.

برگه رضایت را بردم و رضایت کارگذاشتن لوله دائم (permacath) را از پسرش گرفتم.

سخت ترین قسمت پر کردن برگه رضایت، آنجایی است که شوک و مرگ را باید در انتهای قسمت عوارض بنویسی و برای همراه توضیح بدهی که روال قانونیش اینه، وگرنه این چیزها اصلا اتفاق نمی‌افته.

به بیمارستان نمازی منتقل شد، لوله را برایش گذاشتند و به بخش برگشت.

پنج‌شنبه شب، داشتم گروه تلگرام را چک میکردم که دیدم نوشته‌اند فلانی سطح هوشیاری‌اش افتاده و علائم حیاتی‌اش پایدار نیست.

نگرانش شدم، با خودم میگفتم: اینکه تا دیروز حالش خوب بود، چطور شد یهو؟

شنبه ۲۵ اسفند:

با اینکه روز آخر بخش بود و گفته بودند نیازی به حضور ما ندارند، رفتم که ببینم چه اتفاقی برایش افتاده.

پسر بالای سرش بود، زبانش سنگین شده بود، نمی‌توانست حرف بزند، نمی‌توانست بدنش را تکان بدهد، فقط زمانی که صدایش میزدی چشمانش را باز میکرد و دوباره آن‌ها را می‌بست.

پسرش میگفت تا شب قبل از این اتفاق، حالش خوب بود شامش را خورد و خوابید، صبح اینطور شده بود. می‌گفت قندش هم خیلی افتاده بود.

سرم قندی بهش تزریق کرده بودند ولی سطح هوشیاری‌اش بالا نیامده بود. استاد میگفت احتمالا دلیل دیگری داشته باشد، چون اگر دلیلش افت قند بود، باید فورا به درمان با قند جواب می‌داد.

ظهر طبق معمول با همه‌ی بیمارانم خداحافظی کردم، کنار تخت او هم رفتم و با پسر خداحافظی کردم، آرزو کردم که حال مادر بهتر شود. گفتم: دوست داشتم بتونم با خودش خداحافظی کنم ولی به هرحال امیدوارم حالش زودتر خوب بشه و مرخص بشه که بتونید برگردید شهرتون.

آن روز آخرین روزی بود که تیم ما در آن بخش حضور داشت، از فردایش تیم جدید می‌آمد.

پنج‌شنبه ۳۰ اسفند:

اینستاگرام را که چک میکردم یکی از دوستان این عکس را استوری کرده بود:


Lower extremity weakness

و آن سه نقطه‌ی حرف "پ" در گوشه‌ی بالای صفحه. نشان میداد خودش است. خوشحال شدم، ترخیص شده بود.

همان روز در کانالم نوشتم:

"از معدود خبرهای خوب امروز اما، دیدن برگه‌ی ترخیص یکی از بیماران بود که نیمه‌ی دوم ماه گذشته پیگیری احوالش را بر عهده داشتم. کسی که، به قول آن استاد دوست‌داشتنی، در ظل توجهات ما سطح هوشیاری‌اش افت کرده بود و روز آخر بسیار ناراحت بودم از اینکه چقدر حالش در آن مدت بهتر شده بود و همه‌چیز دوباره به هم ریخته. دیدن برگه‌ی ترخیصش حداقل نوید‌بخش این بود که حالش بهتر شده (امیدوارم البته)."

دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۴:

برای جلسه‌ای قرار بود به ساختمان مرکزی دانشگاه بروم، دوچرخه را از بیمارستان برداشتم و به سمت ساختمان لوله رکاب زدم، دیدم هنوز ۲۰ دقیقه به جلسه مانده. تصمیم گرفتم ابتدا بروم بیمارستان فقیهی و ناهار بگیرم بعد دوباره رکاب بزنم تا ساختمان مرکزی.

فاصله‌ای نبود، فوقش با پنج دقیقه تاخیر می‌رسیدم.

دم در بیمارستان نگهبان را راضی کردم اجازه دهد چند دقیه دوچرخه را به نرده‌های حیاط قفل کنم، بروم ناهار بگیرم و برگردم.

دوچرخه را قفل کردم، داشتم به سمت ساختمان بیمارستان میرفتم که ناگهان پسر را دیدم، ماسک سفید پوشیده بود، با همان لباس بلوچی.

از دور صدایش زدم:

_ سلااااام آقای پ... ( از دیدنش خوشحال شده بودم).

رفتم نزدیک، کاغذی دستش بود.

_ چطوری؟ (با ته لهجه‌ای شیرازی که از همان استاد دوست داشتنی یاد گرفته بودم و تقلید میکردم). چه خبر؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ هنوز برنگشتین؟

_ سلام دکتر، خداروشکر، ممنون، چرا امروز برمی‌گردیم.

_ خب به سلامتی، حال مادر چطوره؟

_ مادر دیشب فوت شد.( صدایش همان غم همیشگی را داشت نه بیشتر نه کمتر.)

مثل این فیلمها، لبخند از روی لبانم محو شد، و حالت چهره‌ام به سرعتی تغییر کرد که متوجه تغییر انقباض ماهیچه‌هایم می‌شدم.

_ چرا؟ چش شده بود مگه؟

_ گفتن لوله عفونت کرده، لوله رو در آوردن، دیشب استفراغ کرده‌ بود، فکر کنم پریده توی گلوش و خفه شده.

درست نمی‌توانستم به حرفهایش توجه کنم، خیره شده بودم و صرفا می‌شنیدم.

_ شما اونقدر زحمت کشیدید ولی تهش این اتفاق افتاد.

کم‌کم به خودم آمده بودم.

_ نه بابا، کاری نبوده، ما وظیفه‌مون رو انجام دادیم. تسلیت میگم، خدا رحمتش کنه.

_ قسمتش این بود.

خداحافظی کردم.

از "قسمتش این بود" سوختم، از اینکه اگر ما ها کارمان را درست انجام میدادیم این اتفاق نمی‌افتاد.

و از چیزهای دیگر.

مادرپزشکی
۲
۰
امیرعباس
امیرعباس
یک نفر دانشجو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید