اول فکر کردم یک دفترچهی معمولیست، اما وقتی بازش کردم، در صفحهی اول، اسم خالهام با خط نستعلیق زیبایی نوشته شده بود. شاید درست نبود که از گذشتهی کسی سرک بکشم، ولی واقعاً کنجکاو شده بودم بدانم خالهام در جوانی چه چیزهایی را در آن ثبت کرده.

چند ورق که زدم، یک گل رز خشکشدهی قرمز دیدم. به طرز زیبایی دورش نقاشی شده بود. از متنی که همانجا نوشته بود، فهمیدم این اولین گلی بوده که هدیه گرفته و آن را لای دفتر گذاشته تا همیشه خاطرهاش را به یاد داشته باشد. اما چیزی دربارهی اینکه چه کسی این گل را به او داده بود، ننوشته بود.
کنجکاوتر از قبل، صفحات جلوتر را ورق زدم. به یک پاکت زردرنگ کوچک رسیدم که در تمام این سالها، رنگش پریده و کهنه شده بود. قبل از باز کردن پاکت، متن کنار صفحهاش را خواندم:
«باورم نمیشه امروز دوباره جلوی راهم سبز شد. از وقتی گل رز قرمز را بهم داده بود، دیگر ندیده بودمش. ولی امروز، بعد از تقریباً سه هفته، باز کنار همان درخت سر کوچهمان تکیه داده بود. مثل همیشه، خوشاستایل بود؛ شلوار جین و تیشرت کرم روشن پوشیده بود و موهایش را با دقت به یک طرف شانه کرده بود.
وقتی من را دید، صاف ایستاد. با هر قدمی که به او نزدیک میشدم، میدیدم سعی دارد آرام به نظر برسد، ولی استرس در دستانش هم پیداست؛ کمی میلرزید. من هم حال خوشی نداشتم. از یکسو خوشحال از دیدنش، و از سوی دیگر نگران که مبادا یکی از همسایهها ما را با هم ببیند و چیزی به خانوادهام بگوید.
به او که رسیدم، سرش را پایین انداخت و سلام کرد. جوابش را دادم. پاکت نامهای کوچک و زردرنگ را به طرفم گرفت و گفت: «نزدیک سال نوست، دیروز این را در یک کتابفروشی دیدم. یاد تو افتادم. لطفاً قبولش کن.»
تشکر کردم، پاکت را گرفتم و با قدمهای سریع، اما قلبی پر از شادی، از او دور شدم…»
وقتی متنش را تا آخر خواندم، درِ پاکت را باز کردم. یک کارتپستال نوروزی داخلش بود که روی آن نوشته شده بود:
«هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز»
۰۷ مرداد ۰۴
ز، نوروزتان پیروز»