از تغییر عجیبی که در یک سال گذشته در من رخ داده تعجب میکنم.
پارسال همین موقع حسرت این رو داشتم که چرا نمیتونیم بریم بیرون بگردیم و یا چرا مسافرتمون به ازمیر کنسل شده ولی امسال وقتی مسافرت بودیم کلا بی حس و حال بودم. کلا خنثی بودم. دلم میخواست زودتر برگردیم خونه و من باز بشینم پشت این کامپیوتر و به کارهای خودم که خیلی بهشون علاقه دارم برسم.
از روز جمعه در خانه ی خواهر بودیم تا به امروز! آن یک روزی هم که به اصرار مادر و همسر خواهرم ماندیم اضافه بود. باید دیشب به خانه میرسیدیم و من سر رشته ی کارها را در دست میگرفتم.
من قبلا فکر میکردم نهایت آرزوهایم این هست که تمام خانه و زندگی را بفروشیم و یک ون سرپا کنیم و خانه و زندگی را بارش کنیم و راه بیافتیم دور دنیا را گشتن, اما امروز دلم فقط ساکن ماندن میخواهد. دلم یک خانه ی آرام در میان درختان به همراه یک استختر کوچک و یک صندلی راحت کنار استخر میخواهد که کتابم را بردارم و زیر سایه ی درختان بنشینم و بخوانم.
دلم بد جوری لک زده برای چنین آرامشی, یک چرت قبل از نهار و بعد یک گفتگوی صمیمی و قهوه ی بعد از نهار.
روزی میام و از این آرزوم براتون عکس میگذارم