
غم، زمانی که به من دل بسپاری بد نیست
غصه وقتی تو مرا دوست بداری بد نیست
خُم سربستهی من! منتظرم بازشوی
به هوایت همهی عمر خماری بد نیست
نگران شب و شوریدگی خانه نباش!
حال بغض من و این چند قناری بد نیست
پیش آیینه که از باغچه پاییزتر است
دلخوشی با رژلبهای اناری بد نیست
دست خالی نفرستش به هواداری من
بوسهای روی لب باد بکاری بد نیست
چشم دلتنگ مرا گاه به خوابت ببری
یا در آغوش نگاهت بفشاری بد نیست
خبری، درد دلی، راز مگویی... چیزی
نامهای هم به هوایم بنگاری بد نیست
حسنا محمدزاده 📚 پریروز
حس کردهای؟ دریا نگاه ِ مبهمی دارد
در چشمهای سرد و آرامش غمی دارد
راز دلش را جز به مرجانها نمیگوید
شاید در آن اعماق، گوش مَحرمی دارد
دریا زنی با گیسوان موج در موج است
با تورهای تشنه حسّ درهمی دارد
صیادهای گیج بندر میشناسندش
مویش سپیدی میزند پشت خمی دارد
وقتی تمام لحظهها را با تو قسمت کرد
باید بفهمی با خیالت عالمی دارد
باید بفهمی بی تو میمیرد؛ مگر این قو
غیر از تو روی زخم بالش مرهمی دارد؟!
آغوش تو امواج را آرام خواهد کرد
ساحل همیشه شانههای محکمی دارد
حسنا محمدزاده 📚 قفستنگی
فراری دادهام از کوچهی پشتی جنونم را
به هم میریزد اما دیدنت ترکیب خونم را
نگاهی بیتفاوت میکنم هرگز نمیفهمی
تماشایت بریده دست زنهای درونم را
دلم را سرزمینی بعد آتشبس تصور کن
که رونق داده یادت تاج و تخت سرنگونم را
تو تنها خاک موعودی که بوی امنیت دارد
تو سکنی دادهای در شاهرگهایت قشونم را
دو معمار زبردستند لبهایت که با حرفی
مرمت میکنی ویرانی سقف و ستونم را
اگر یک جمله میگفتی، اگر یک «دوستت دارم»...
صدایت پاک میکرد اشکهای بدشگونم را
عروسکهای کوکی میشناسندم، تو هم گاهی
بپرس از کودک روحت مرا و چند و چونم را
اگر این بار سالم برنگشتم از دل آتش
به پا کن در سکوت چشمهایت سووشونم را
حسنا محمدزاده 📚 پریروز
ما چه بودیم از همان آغاز غیر از جان هم؟
بغض هم، بیتابی هم، درد هم، درمان هم
ما چه بودیم از همان آغاز؟ یک روح و دو تن
نیمههای آشکار و نیمهی پنهان هم
بیش از این باید به بوران زمستان خو کنیم
نیست وقتی دستهای گرممان از آن هم
طعمهی هیزم شکنهایند شاخ و برگ ما
میزبان آتشی سرخیم و آتشدان هم
سر به زانوی که بگذارند وقت خستگی
قلبهای بیقرار و بی سر و سامان هم؟
زندگی منهای تو مرگ است، پس با این حساب
میتوان نامید ما را نقطهی پایان هم
#حسنا_محمدزاده 📚 قفستنگی
همه رفتند فقط من عقب قافلهام
بیحواسم، کسلم، ساکت و بیحوصلهام
حاصل عمر مرا در چمدانت بستی
آه... بدجور، زمینخوردهی این فاصلهام
هیچکس بعد تو دنیای مرا درک نکرد
سالها رفته ولی حل نشده مسئلهام
عشق، تصمیم گرفتهست که ویران بشوم
چند سالی ست که روی گسل زلزلهام
چندسالیست که تو قلهنشینی و هنوز
لنگلنگان وسط دامنههایت، یلهام
قاصدکها خبر جشن تو را آوردند
کاش میشد که به گوشات برسد هلهلهام
تو پس از من همه جا قافلهسالار شدی
من ولی بی تو همیشه عقب قافلهام
حسنا محمدزاده 📚 عشقهای بیحواس
تا کی بدوم سوی سرابی که تو باشی ؟
شبها بپرم از دل ِخوابی که تو باشی
جا داد خدا در صدف سینهام آرام
با دست خودش گوهرنابی که تو باشی
آن عمرِ هدر رفته به یک لحظه نیرزد
یک لحظه از این حالخرابی که تو باشی
من لب نزدم بر لب جامت که همیشه
مستم کند از بوی شرابی که تو باشی
قلبم گلسرخی ست که میخواست بجوشد
هرروز در آن دیگ گلابی که تو باشی
از سوختن ِ بی تو نباید بهراسم
همسنگ بهشت است عذابی که تو باشی
حسنا محمدزاده📚 قفستنگی
طاووس زخم خوردهی من، غافلی هنوز!؟
دنبال دانههای اسیر گِلی هنوز!؟
دنیا کنار آمده با مرگ رنگها
درگیر راهحلّ همان مشکلی هنوز!؟
از حال من نپرس که دیوانهتر شدم
از حال و روز تو چه خبر؟ عاقلی هنوز!؟
این ماه هم تمام شد اما هلال نه ...
در چشمهای مِهزدهام کاملی هنوز
با تختهپارهها به توافق رسیدهام
من جزر و مدم و تو همان ساحلی هنوز
من ماضی بعیدم و گم بین جملههات
اما تو در مضارع من، فاعلی هنوز
بیدار ماندهام که تو را مثنوی کنم
آسودهتر بخواب! عزیز دلی هنوز
حسنا محمدزاده 📚 عشقهای بیحواس
پیش از این، رفتن فقط رسم مسافرها نبود
تا همیشه کوچهگردی سهم عابرها نبود
سالهای سال در جغرافیای سینهام
سرزمینی جز تو در فکر مهاجرها نبود
ایلمان برگشت از قشلاق کاغذها ولی
نامهای با خط تو در بار قاطرها نبود
سوختم هر روز؛ تا آنجا که یادم مانده است
هیچ کس یاد دل آشفتهخاطرها نبود
قهر کن! باشد، قلم پادرمیانی میکند
گرچه قبلا قهر در قاموس شاعرها نبود
من خدا را باختم پای تو؛ فکرش را بکن!
یک نفر هم کیش من مابین کافرها نبود
آب و ریحان پشت پای چشمهایت ریختم
برنگشتن از سفر، رسم مسافرها نبود
حسنا محمدزاده 📚 قفستنگی
قرار بود زمانی مرا مجاب کنی
به احترام دل سادهام شتاب کنی
قرار بود بسازی، نه اینکه دنیا را
به چشمهمزدنی بر سرم خراب کنی
چه سالها که دوفنجان چای منتظرند
دوباره در دل این خانه قند آب کنی
لباس نو نخریدم به شوق آن روزی
که رنگ پیرهنم را تو انتخاب کنی
هنوز میخ اتاقت به عشق پابند است؟
هنوز عکس مرا میبری که قاب کنی؟
به حبه حبهی انگور تازه میماند
نخواه شعر مرا خمرهی شراب کنی
همیشه چشمبهراهم بیا هرازگاهی
سر مزارم اگر خواستی ثواب کنی
حسنا محمدزاده 📚 قفستنگی
ابری شده چشمم که دلی سیر ببارد
تا بعد تو دیگر به کسی دل نسپارد
دنبال یکی باش که مثل منِ بی تاب
تا آمدنت ثانیهها را بشمارد
قویی شود و پر بکشد از شب دریا
بر ساحل آرام دلت سر بگذارد
تا ورد زبانش بشود نام و نشانت
هر روز، تو را گوشهی قلبش بنگارد
او که نه فقط شور بهار تو که حتی
پاییز و زمستان تو را دوست بدارد
من از تو به این شرط گذشتم که بگردی
دنبال کسی که به خودت دل بسپارد
حسنا محمدزاده 📚 عشقهای بیحواس
ناز شصت روزها! حسی غریبم دادهاند
ظاهری آرام و قلبی ناشکیبم دادهاند
چارشنبهسوریام، پایان سالی آتشین
روزو شب با شوق دیدارت لهیبم دادهاند
نیمخورده روی دست زندگی افتاده است
از بهشت گونههایت هرچه سیبم دادهاند
من زمین را دوست دارم با تمام تنگیاش
راضیام از اینکه چشمانت فریبم دادهاند
رودهای من به آغوشت سرازیرند باز
رو به اقیانوس آرام تو شیبم دادهاند
بیش از این ای بغض کهنه، میخکوب من مباش!
من درختی زخمیام، طرح صلیبم دادهاند
مینشینم دانههای اشک را نخ میکنم
باز هم تسبیحی از امّنیجیبام دادهاند
حسنا محمدزاده 📚 قفستنگی
