??????_(?.?)
??????_(?.?)
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

لعنت به...


یادمه اولین روزایی بود که رفته بودی...حالم مثل تموم روزای بعد تو بود...دائم تو خودم بودم و حتی با خنده دارترین سکانس های فیلم ها وسریال ها نمیخندیدم..جالبه ک حتی با غمگین ترین اهنگ ها،گریه هم نمیکردم...

دائم فکر میکردم که دارم به چی فکر میکنم؟اصلا چرا بهش فکر میکنم؟بعضی شب هام،فقط به اولش فکر میکردم..اونجا که وقتی به لطیفه بیمزه ولی جالب اون سریال با صدای بلند خندیدم و اخم های تو درهم رفت و آروم تو گوشم گفتی:دلم نمیخواد حتی به سریال های طنز هم بخندی،صدای خنده هات فقط باید با حرف ها و کارهای من بالابره..بعد زیرچشمی باهمون اخم قشنگت به پسری ک کنارت نشسته بود نگاه کردی و گفتی دلم نمیخواد ردیف دندون های صدفیتو کسی غیر از من بببینه پس جمع کن اون دلبری رو...

یادته؟ابروهام بالاپرید و نگاهت کردم و سعی کردم بفهمم چی گفتی...اولین باری بود که اینجوری حرف میزدی...خیلی واضح جلوی چشمامه هنوز .وقتی دور و برمون خالی شد گفتم:حسادت میکنی؟

باهمون حالت قبلت گفتی:فقط چیزی که برای منه رو دلم نمیخواد بقیه ببینن و به دوست داشتنش فکر کنن

و من هزاران بار عاشق همین خودخواهی عاشقانه تو شدم...

خیلی وقته اینجوری به اون ساعت ها فکر میکنم.حتی به وقتی که رفتی...

امشب علی اومد و دوباره اصرار پشت اصرار که باید همراهش برم و حتی شده برای یک ساعت از این به قول خودش جهنم دور باشم...اینبار حرف دیگه ای زد که دیگه نتونستم پسش بزنم..گفت:اگه فلانی باشه هم نمیای؟

اسم تورو گفت...ی چیزی توی دلم افتاد پایین و هزار تکه شد..هرچی باشه علی رفیقته...شاید یه چیزی میدونه...اخم کردم و قبول کردم همراهش برم..فقط بخاطر اینکه یه حسی اون ته ته ته دلم میگفت هرجایی که قراره برم توهم هستی...



وقتی رسیدیم ب مقصد با چشم دنبال ماشینت میگشتم ولی نبود..وارد خونه که شدیم همه بودن. تمام اونایی که شادی هامون رو دیده بودن اونجا بودن همه لبخند داشتن ولی چشماشون نمیخندید..از نگاهشون متنفر بودم...از اینکه جای خالی تورو کنارم میبینن و سعی میکنن همه چیز رو عادی جلوه بدن متنفر بودم...

هه..به یاد اون روزا دوباره یکی گیتار میزد و دوسه نفری میخوندن و یکی دوتاهم اروم خودشون رو تکون میدادن...اهنگ غمگینی بود ولی روی من تاثیری نداشت این ترانه ها دیگه نمیتونستن اشک منو دربیارن...

هنوز تو حال خودم بودم که صدای یکی از بچه ها بالا رفت وگفت:ای بابااا چه خبره عزا گرفتین..شاد بزن ببینم..بعد با چشم طوری که مثلا من نفهمم به من اشاره زد.

نوازنده شروع کرد نواختن موزیک و دست زدن ها ریتم شاد گرفت و خواننده ها شروع کردن به خوندن..و من چه خاطره هایی که از تو با اون ترانه نداشتم...و دقیقا شادترین لحظه ترانه باعث شد سوزشی رو تو چشمام حس کنم و همون لحظه خیس شدن صورتم اطرافیان رو به سکوت وادار کنه

از جمع دور شدم و به درختی که وسط حیاط بود پناه بردم در اغوشش سیل اشک هام رو رها کردم...

لعنت به تو که اونجا نبودی...

لعنت به تو که ترکم کردی...

لعنت به من که تموم دروغ هاتو باور کردم...

لعنت به اشک هایی که سرازیر شدن...

لعنت به تموم ترانه های دنیا که فقط بلدن نقش دفترچه خاطرات رو بازی کنن...

لعنت به این زندگی که بعد از رفتنت هنوز ادامه داره...

لعنت به تو.. نه .نه...لعنت به منی که عاشق تو شدم...

لعنت..به...



پاییزمعشوقبرگرد
زن_زندگی_آزادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید