تو دنیای امروزه که هر گوشهاش پر از خبر و داستان و اتفاق، دیدن چیزای خوب قشنگ دیگه انگار به راحتی قبل نیست. از بچگی صفحه حوادث روزنامه تنها صفحه ای بود که هیچ علاقه ای به خوندنش نداشتم. ازش رد میشدم با این فکر که نمی خوام سیاهی جامعه رو ببینم که رو نگاهم به دنیا تاثیر بذاره. اما سنم هرچه بیشتر شد میبینم خواه ناخواه دارم تمام اخبار میخونم. از خوباش خوشحال میشم و بدهاش عمیقا ناراحتم می کنه. یکی از همین جنس مطالبی که امروز دیدم یه مصاحبه بود. از چند نفر آدم عادی مثل من و شما می پرسید: دلخوشی زندگیون چیه و اونا بدون لحظه ای درنگ می گفتن هیچی، نداریم و من حیرون مونده بودم از این حجم ناامیدی که تو جامعه مون رخنه کرده. باعث و بانیش کاری ندارم که هممون خوب میدونیم چی شد که به اینجا رسیدیم. اما باورم نمیشد چرا هیچ کدوم داشتن خونه و خانواده رو دلخوشی نمیدونن. چرا حتی یه نفر نگفت سایه پدر و مادر، خنده خواهر و برادر، نگاه کسی که دوسش داریم و نفس و شادی بچه ها تو خونه. مگه میشه آدم تو دل روزای سیاهش کسی کنارش نباشه که همراهش باشه. اصلا همه بدبخت اما بابا تو همین بدبختی هم باز کنارمون آدمایی هستن که دوستمون دارن و دوستشون داریم. الان که دارم فکر می کنم با خودم میگم انگار کار خوبی میکردم تو بچگی صفحه حوادث نمی خوندم. شایدم ربطی نداره اما حداقل امروز با وجود همه مشکلات اگر کسی ازم بپرسه دلخوشی زندگیت چیه؟ بدون ذره ای مکث و شک و تردید میگم خانوادم.
دلخوشی-امید-خانواده-ناامیدی