مقابل ساحلی کاغذی قدم زدم ، امواج آن کاغذی بودند ، به درون امواج کاغذی دریا هجوم بردم ، این غروب ها تداعی کننده ی دنیایی کاغذی بودند . من آدمکی کاغذی بودم گم شده میان واژگان کتابی کاغذی که نامش را هستی نهادند و من هر دم در پی هر موج ساحل بیشتر خم شدم ، بیشتر تا شدم و در نهایت دستان زیادی را بریدم .
این آدمک های کاغذی به کاغذی بودن خود آگاه نیستند ، در میان سکوت هایشان صدای مچاله شدنی نهفته است و روزی می رسد که وارد سطل زباله های خشک این دنیا خواهند شد .
میان کاغذ های این دنیا اسیرم ، من تنها واژه ی کاغذی این کتابم که به واژه بودنم ایمان دارم ، من تنها واژه ی این صفحات خالی ام ، سپیدی کاغذ ها حکایت از داستانی سخت دارد ، حکایت از سکوت هایم دارد ، حکایت از قلب مچاله شده ام دارد ، به تماشای خورشید های کاغذی اشاره دارد ، به رخت بستن واژه های زندگی ام اشاره دارد .
قلبم کاغذی است ، با اشاره ای کوچک مچاله خواهد شد و به دستی صاف خواهد شد اما رد تمام آن فشار ها در کاغذ خواهد ماند . دگر هرگز نمی توان کاغذ مچاله شده را به روز اول آن بازگرداند ، این را از آدمکی کاغذی بشنوید ، کسی که با تمام وجود واژگان را می نوشد و جایی میان الیاف نحیف وجودش از آن ها محافظت می کند ، کسی که روزی درختی بود بر سر در جنگلی سبز ، سبز ، چون وجود واژگان برخاسته از کتابی عاشقانه ، آرام ، چون واژگان آرمیده در کلمه ی ساحل و باشکوه ، چون لغات خفته در نام انسان .
من موجود بودم ، من هستی کاغذی خویش را داشتم ، من آرامش تابیده شده از چشمان نافذ خواننده ای را دیده بودم ، من قلم را در دستان نویسنده دیده ام ، من حکم سکوت بر پیشانی ام دارد ، من شاهد ذوق نویسنده ای هنگام خلق اثری به معنای حقیقی هنری بوده ام ، من خود خالق این دنیایی که در میان واژگانش غوطه ورید هستم ، من خود حال خالق این کتاب را درک می کنم ، چه لذتی دارد واژگانت را با بوسه ای به دنیای کاغذیشان هدایت کنی و به تماشای دنیایی کاغذی بنشینی ، دنیایی سراسر رنگ و واژه و آدمک ، دنیایی سراسر غم و شادی ، عشق و خشم و کاغذ و واژه و قلم .
~•°stargirl°•~