از وقتی خبر قبولیم و شنیدم و فهمیدم قراره برم یه شهر دیگه تا همین الان زمان مثل برق و باد گذشت حتی نفهمیدم چه طور دو ترم رد شد و من به اینجا رسیدم درست لحظه ی قبل از تحویل سال اون حرف اینشتین و شنیدین که میگه : وقتی با معشوقه ی خود در کافه به حرف زدن می پردازید یک ساعت خیلی زود می گذرد اما اگر همان زمان را در کلاس فیزیک بگذرانید یک سال خواهد گذشت ( دقیقا یادم نیست چی گفته بود ولی تو همین مایه ها بود ) این همون قانون نسبیته که نشون می ده زمان یه مفهوم نسبی و حتی شاید انتزاعی ساخته و پرداخته ذهن ما باشه ( من فیزیکدان نظری نیستم اما تا جایی که مطالعاتم بهم ثابت کرده زمان مفهوم پیچیده و قابل تغییری داره )
خب برسیم به تجربه شخصی بنده از گذر زمان تمام یک سالی که پشت کنکور بودم لحظه به لحظه ش گذر زمان مثل مته ی شیشه بری روحم و می خراشید نه از استرس ( دقیقا از همون :)) نه از ترس قبول نشدن (داره چرت می گه :)) و نه حتی از ترس اینکه نتونم به رویاهام برسم ( نمی دونم یه آدم چه قدر می تونه دو رو باشه :)) فقط و فقط به خاطر سکون بود تمام مدت حس می کردم من به عنوان یک انسان کنجکاو و پویا با ذهنی پر از علامت سوال در مورد دنیا جهان حیات و خلقت متوقف شدم کل دنیا با سرعت نور داشتن حرکت می کردن برای رفع نیاز های مادی و حتی معنوی خودشون اما این من بودم که تمام مدت یه گوشه کز کرده بودم و آهنگای بیلی آیلیش و گوش می کردم و به این فکر می کردم که برنامه درسی امروز رو هم نتونستم انجام بدم و لایق مرگم چون نتونستم در راه تحقق رویا هام یک قدم بردارم
زمان می گذشت و من به لبه ی پرتگاه نزدیک تر می شدم از تماشای مردم حالم به هم می خورد عاشق تاریکی و سکوت بودم ( هنوزم هست حتی بیشتر و دیوانه وار تر تاریکی رو می پرسته :)) عاشق نوشتن بودم و هنوزم هستم به قول یکی از دوستان هم تایپی ( اسماء و می گی ؟ خواهشا اون یکی رو وارد بازی نکن :) باتری اجتماعیم تموم شده بود و اعتماد به نفسم ( تو رو خدا اسمش و نیار خندم می گیره ) زیر صفر بود من تو اون تایم تمام علایقم و کنار گذاشتم دیگه طراحی چهره نکردم دیگه ننوشتم یک قفل بزرگ روی زندگی زدم و فقط یک در و برای خودم باز گذاشتم اونم تستای زیست شناسی بود ( تستای آمادگی دفاعی و یادت رفت :)) چپ می رفتم راست می رفتم رو دیوارا برگه نوت می چسبوندم دیوارا رنگی و رنگی تر می شدن و دل من سیاه و سیاه تر می شد و همه ی این داستان ها ادامه داشت تا روزی که خبر قبولیم اومد و متاسفم که این خبر و می دم اما اصلا لحظه شنیدن خبر قبولیم مثل تبلیغات کتابای کمک درسی نبود هیچکس از خوشحالی گریه نکرد منم بالا پایین نپریدم ( هیچ مرد کت و شلواری ای هم نیومد وسط اشک ریختنای مامانش و خود زنی های از روی شوق خودش کتابای گاج و تبلیغ کنه و بعد بگه 99 درصد پکیجمون رایگانه عدد 9 و به 9 تا 9 ارسال کنید تا از دعاهای خیر ما برای قبولیتون برخوردار بشین :))) اونقدر اون دوران بهم سخت گذشته بود که ذوق و شور و شوق قبولی و هر خبر خوشی رو درونم کور کرده بود تو اون لحظات هیچ خبری نمی تونست باعث بشه که من اشک شوق بریزم نه تنها اونقدرا خوشحال نبودم بلکه حتی نگران هم بود
قرار بود وارد یک دنیای جدید بشم اگر تا اون موقع از نظر روحی تنها بودم از اون به بعد قرار بود مطلقا تنها بشم قرار بود وارد اجتماع بشم مثل اون جوجه ای که مادرش از لونه پرتش می کنه پایین تا پرواز کردن یاد بگیره من عاشق پرواز بودم اون لحظه می دونستم قراره زخمی بشم می دونستم قراره خنجر بخورم و می دونستم شاید دیگه روحی برام باقی نمونه اما باز هم پریدم من با تمام وجودم می دونستم کاری که دارم می کنم عواقبی داره ممکنه دوباره قلبم بشکنه ممکنه هزارجور آدم متفاوت و دور از ذهنی رو ببینم همه ی اینا رو می دونستم اما اون رویای لعنتی دست از سرم بر نمی داشت ( damn :) فکر اینکه ساکن باشم متوقف بشم دیوونه م می کرد آره حرکت سخت بود اما توقف در حالی که ذهنم با تمام وجود به حرکت تمایل داشت از اون هم سخت تر بود ما همینیم انسان همینه ذاتا به دنبال حل مشکلاتیم و توهم این و داریم که با پاک کردن صورت مسئله به خوشبختی می رسیم اما نکته اینجاست که خوشبختی لحظه ی بعد از حل مشکل نیست خوشبختی در تک تک لحظاتی که برای حل مشکلاتمون داریم رشد می کنیم نهفته ست در نبود مشکلات خوشبختی سراغمون نمیاد تنها افسردگیه که گریبان گیرمون می شه اگه مشکلی نباشه ما نمی تونیم مسئله ای رو حل کنیم ایکسی رو به دست بیاریم و در راه به دست اوردن مجهول به خودمون ببالیم ( سوسک ماست :)) اگه مسئله ای نبود ما نمی تونستیم در راه حل مشکلاتمون به بلوغ برسیم نمی تونستیم به آگاهی کاملی از وجود و زندگی خودمون دست پیدا کنیم دیگه خودمون و نمی شناختیم و وقتی خودمون رو نشناسیم نمی تونیم دنیا رو بشناسیم و با عدم شناخت ما زندگی نخواهیم کرد (بزن اون دست قشنگه رو :)) و الان که دارم اینارو می نویسم یک ترم و نیم گذشته و هر لحظه که می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که دلم نمی خواد حرکت کنم ( زکی :/ ) دلم می خواد پرواز کنم ( این درسته :)) نمیگم اوایل برام خیلی آسون بود به سرعت کلی دوست و رفیق پیدا کردم و در صلح و صفا درس خوندن و شروع کردم نه اصلا اینجوری نبود از اون موقع آدمای سمی زیادی رو ملاقات کردم آدمای عجیبی که هیچ وقت نتونستم کشفشون کنم غرق رفاقت باهاشون شدم و وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم روحم سیاه شده بود دیگه رویا نمی ساختم دیگه شعر نمی گفتم و وقتی کارم به اینجا کشید از اون رفاقت ها دست کشیدم و یه دستی به سر و روی روحم کشیدم و با چشمای خودم دیدم که چه قدر آدمای امن وارد زندگیم شدن هاله ی وجود خودم و شفاف کردم و آدمای امن زیادی رو به خودم جذب کردم و الان خوشحالم چون اگر اون آدمای سمی نبودن من به این نگرش دست پیدا نمی کردم و خوشحالم که آدمای جدیدی وارد زندگیم شدن که قراره کلی خاطره ی خوب و به یاد موندنی باهاشون بسازم (; the end )
پ.ن: استار شو داستان زندگی استارگرل میشه دیگه خودتون بدونین استارگرل کیه :) ( به خودش میگه استار گرل عجب خودشیفته ای )
~•°stargirl°•~