اینجا بوی خانه را می دهد ، بوی غذا های مادرم را می دهد ، گرمای آغوش مادرم را دارد ، اینجا چشم های آشنایی به من خیره اند .
اینجا آسمانش از جنس نور است ، موسیقی ای روی دور تکرار است ، اشک کوه ها رودخانه ها را تغذیه می کند ، خورشید به تنهایی بار غم غروب را به دوش می کشد ، از درخت ها هیزم قرض می کند و آتشی میان ابر ها روشن می کند ، استکانی چای می آورد و حینی که با جهان وداع می کند به موسیقی تکراری همیشگی گوش می سپارد
اینجا صدای هیچ انسانی به گوش نمی رسد ، کسی با دیگری سخن نمی گوید ، اینجا کسی نمی خندد ، دگر از کنج های تاریک و امن صدای گریه به گوش نمی رسد ، اینجا تنها موسیقی است که به گوش می رسد ، بار ها و بارها تکرار می شود ، مردم اینجا راه نمی روند ، پرواز نمی کنند و نمی خوابند ، آن ها تمام مدت در حال رقصیدن هستند ، دست در دست یکدیگر با پوست و استخوانشان نت های موسیقی را می نوشند به سلامتی خانه ای که خانه نبود ، اما کنون تنها پناهگاهشان است ، تنها مأمن آمال و آرزو هایشان که با آجر به آجر آن خاطره دارند ، آن ها از نگاه های آشنایی غریب می نوشند و می رقصند ، به افتخار دستانی که دستانشان را خلق کرد که بتوانند دست یکدیگر را بگیرند و آن ها بسی خوش می دانند که دستی باید که دستی آفریده شود اما نمیدانند چه دستی در پس این ریشه ها درختی را به خاک نشانده ست ، ابری را به نقش های آسمان افزوده است و غروب خورشید را چنان خونین بر تاریخ آبی آسمان رقم زده است و کدامین پیانویی موسیقی آفرینش را نواخته است که چنین مخلوقات را به جوش و خروش و تکاپو واداشته است ، دستی باید که موسیقی آفرینش نواخته شود ، دستی باید که رقصی کیهانی به وقوع بپیوندد و میزبانی باید که چنین میهمانی ای برگزار شود ، دستی باید باشد....