سولماز معصومیان
سولماز معصومیان
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

ترس

صدای معلم تو گوشم زنگ می زنه ! چقدر گریه میکنی ؟ بس کن مگه 18 چشه که این همه آبغوره میگیری ؟

اما اون نمیدونست که من قول داده بودم بیست بشم . حالا با چه رویی برم خونه ؟ اون نمیدونست من چقدر از نگاه عصبانی مامان میترسم ، از شنیدن اون جمله همیشگی که چقدر بهت گفتم درس بخون ! میترسم ...

چندسال گذشته نوجوان شدم اما بازم می ترسم فقط این ترس حالا یه رنگ دیگه اس، جاشو داده به ترس از حرف مردم ، ترس از قضاوت آدم ها ...ترس از اینکه صدای خنده ام رو کسی بشنوه ترس از پچپچه های مردم: عجب دختر بی آبرویی،چقدر بلند میخنده ، ساکت دختره ی بی خیال ؛ صدای خنده ی دخترای خوب را کسی نمی شنوه...و من خنده هام رو قورت میدم و از بد بودن می ترسم

بزرگتر شدم ...جوان شدم و بازم می ترسم .... لباسهای رنگی رنگی میپوشه که پسرا بیافتند دنبالش ، دختره بی حیا دلش میخواد که بهش نگاه کنند...خودت میخواستی ،چطوری که به دخترای دیگه متلک نمیگن....از پشت سرصدای موتور میاد خودمو می چسبونم به دیوار؛ چشمام رو می بندم با ترس تند تند راه میرم ،اگر موتوریه بدون مزاحمت بگذره نفس حبس شدم رو آزاد میکنم ...با خودم فکر میکنم کجای کار من اشتباهه که از صدای موتور هم می ترسم .....

مدت هاست که دنیام پر از وحشته ، خواستم تغییر کنم ، اما سخت بود... ترسیدن تو تک تک سلولهای بدنم ریشه دونده. حتی از تغییرکردن هم ترسیدم ...

هروقت بلند خندیدم ناخودآگاه لبمو گاز گرفتم ، بهترین لباسمو پوشیدم اما جلو آینه باخودم میگم زشت نباشه ...

بر می گردم به عقب نگاه میکنم تنها نیستم من و هزاران تن مثل من.... چقدر خنده چقدر به خودمون و دنیا بدهکاریم ما حتی کودکی نکردیم ، بازی نکردیم ؛ توی کوچه ندویدیم...ما عاشق نشدیم چون همیشه ترسیدیم....

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید