-کل مسیر باخودم کلنجار می رفتم تا سعی کنم یکم از اتفاقهای امروز صبح دور بشم ... شاخ وبرگ درختا تو نور ماشینا هم قشنگ بودن هم خوفناک ... در عین اینکه حس تازگی داره ادم یادم فیلم (کینه ) میندازه ....
-مرجان خانم رسیدیم ، نمیخوای پیاده بشی ....
-دم ورودی سالن میخکوب شدم ... باغ گلا اومدیم ؟ گلِ رزها منو عجیب برد تو اون شب کوفتی که زهرا را تو سی و سه پل دیدیم ، بعد یه شب پر از خنده و قهقه و خوش گذرونی ... اون بچه رو دیدیم که با التماس داشت آخرین شاخه گُلشو میفروخت ، تا بتونه از اون سرما فرار کنه بره آلونکی که بهش میگفت خونه ... شبی که زندگی مو عوض کرد ....
- خانم سلیمانی خوش اومدید
- با من بود.... سلام ، سلام حال شما چطوره؟ خوبید ؟ ... یاسی سِکندری زد بهم، که به خودم بیام ، کم مونده حال بچه شو بپرسم ، اصلا بچه داره !!
-کوثر توگوشم میگه ، هم باز چت شده ؟ اینو گفت دستمو محکم گرفت و کشیدو با خودش برد .... پشت سرمون یاسی هم اومد ....
- سلام مامان خوبی عزیزم ؟ ... مامان جون ما رسیدیم الان تو سالنم نگران نباش ....
- صدای کوثر مثل پوتک خورد توسرم .... امیره ... اینو گفت وتو کسری از ثانیه خودشو به امیر رسوند ...
- امیر از اون پسرهایی بود که هر روز یه تیپ می زد و هرسال هم انتالیا صداش میکرد .... چیزی که از همون دوران دانشجوی هم نفهمیدم، ادم چرا تا وقتی این همه جای خوشکل دورش داره چرا باید مدام بره انتالیا یا اصلا کمدیه نفر چقدر میتونه بزرگ باشه ... که جای اون همه لباس را داره !!
مرجان من دارم میرم پیش خانم مهندس تو نمیای ؟
- نه عزیزم همینجا میشینم
- آخ ِمنو خانم مهندس میشناسه که بیام اونجا... سرمو میندازم پایین و به چشمک زدن نورها نگاه میکنم.... تو مغزم اتفاق صبح مرور میکنم
- ویبره گوشی منو به خودم میاره .... تو واتس آپ پیام اومده
- هوووف این کیه ؟ تازه برام ویدیو فرستاده ... فکر کرده الافم ...
- هنوز گوشیمو تو کیفم نذاشتم که بازم صدای ویبره میاد
- مرجان ویدیو را باز نکرده گوشیتو تو کیفت نذار !
- - جلل الخالق ...
- همه جا تاریکه صدای ناله میاد ، دوربین حرکت میکنه ... مامانِ که دست و پاشو بستند و دهنشو با چسب پنج سانتی .... وای اون آقاجونه ، چرا پهنه زمینه ؟ دست و پا اونم که بسته اس ...
- کی این شوخی مسخره را داره میکنه ؟ ... یهو یه ویس میاد .... مرجان اگر دوست داری دوباره مامان و باباتو ببینی پاشو برو روی اون میز وسط کنار اون خانمه که شال قرمز سرشه وایسا و مثل همیشه از همون چرت وپرتهای همیشگی ات که باهاشون مغز آدمو میخوری بگو ...
- سرمو میچرخونم اون خانم با شال قرمز را میبنم که کنار میز وایساده ...
- یعنی چی ؟ کدام آدم مریضی بامن میتونه این شوخی را بکنه ؟ ... مامان چی تنش بود ؟ همون بلورز تنش بود که براش روز مادر گرفتم ... اره همون تنش بود .... وای نه تو اون فیلم هم همون بود
- تو کی هستی ؟ این شوخی را تمام کن ...
- دینگ : مرجان خانم سلیمانی فرزند علی و اکرم یا همین الان پا میشی میری بالای اون میز و همون چیزی را که بهت گفتم انجام میدی یا انتخاب میکنی مامانتو اول دخلشو بیاریم یا باباتو ؟
- لعنتی حتی بلده وقتی با یه آدم جدید روبرو میشم خودمو فرزند علی و اکرم معرفی میکنم !
- دینگ : پاتو از روی اون نور سبز رنگ بردار و برو سراغ کاری که بهت گفت ....
- زیر پامو نگاه میکنم نور سبز رنگِ
ادامه دارد ...