وقتی اون ساعت شب اسم خواهرجان روی گوشیم دیدیم تعجب کردم ، خودش همیشه بهم میگه تو مثل خواهرمی که تو افغانستانی ، خواهرجان صدام میکنه ...من جای خواهرجانشو براش پُر کردم ...
بعدازسلام واحوالپرسی بغضش ترکید ،شروع کرد به گریه کردن و گفت :خواهر جان به دادم برس ، که بچم جلو چشام داره پَرپَر میشه ...صورتش پُر بخیه شده
_ پرسیدم چی شده؟
_برام گفت: عرفان وقتی داشته کارتن هارو جمع میکرده مامورشهرداری دنبالش میکنه ، اونم چون میدونه این هفته باید کرایه خونه رو بدیم و دارو و دوای باباش هم تمام شده دلش نیومده کارتن ها رو ول کنه و بره ، کیسه رو دنبال خودش کشیده، یه جا دیگه زورش نرسیده ، کیسه زیر پاش گیر کرده و اونم با صورت خورده لبه جدولها کنارهای خیابون ... دهن و صورت بچه ام پوکیده
_از یه جایی به بعد صداشو نمی شنیدم ، همش عرفان کوچولو ۷ساله ریزه میزه جلو چشام میومد ، که یه کیسه پُر کارتن بزرگتراز قدشو داره جابه جا میکنه ...
_وقتی رفتم دیدن عرفان ازش پرسیدم که چرا کیسه را ول نکرده بره ،
_گفت : خاله دو شب بابام نمیتونه بخوابه، اخه دواهاش تمام شده درد داره وسرفه امانشو بریده...
بعد از اون روز با کمک خیرها یه چرخ خیاطی برای مادر تهیه کردیم تا کمک خرج خانواده بشه و سعی کردیم با کمک یه خیر دیگه هزینه های درس و مدرسه عرفان رو تامین کنیم تا از درس عقب نیافته و به آرزوی مادرش که پسرش درس بخونه برسه...