گردونه دار پیر ریش سفیدش را که یادگار میلیون میلیون سال بود ، از توی دست و پایش جمع کرد و گردونه طلایی خورشید را با آن گردگیری کرد. بعد دست برد و کلید طلایی را که به کمربندش آویزان بود درآورد و رو به مشرق گذاشت . بله ، حالا موقعش بود. خورشید خسته و کوفته از راه میرسید . کلید انداخت و در مشرق را باز کرد. خورشید تاخیر داشت و وقتی از راه رسید خاک آلود بود و خمیازه میکشید. گردونه دار ، گرد راه را که بر سر و روی خورشید نشسته بود ، با ریش سفید انبوهش سترد و شعاعهایش را برق انداخت و خورشید سوار گردونه شد تا سفر خود را در آسمان شروع کند. اما فورا براه نیفتاد و گردونه دار منتظر ماند. خورشید گفت : « ارباب برایت پیغام فرستاده ، به همین علت معطل شدم.»
گردونه دار پیر گفت : « صاحب امر اوست . »
خورشید ادامه داد : « سلامت رسانید و گفت میخواهم همین امروز پستوی آسمانی را خانه تکانی کنی و خرت و پرت ها را جمع کنی و بسوزانی یا دور بریزی... اما از همه مهمتر این دستور است که ستاره های بندگان را از توی گنجه در بیاوری و برایشان به زمین بفرستی. میخواهم هرکس ستاره ی خود را مالک بشود. »
گردونه دار پیر شروع کرد به غرولند و گفت :« مگر خانه تکانی پستوی آسمانی کار آسانی است ؟ از پانصد هزار سال پیش بلکه پیشتر مدام جنس در این پستو انبار شده . از خرت و پرت راه سوزنانداز نیست.»
خورشیدگفت :« خودت که ارباب را میشناسی ، وقتی دستوری میدهد ، میدانم خودش هوای هرکاری را دارد.»
خورشید راه افتاد و گردونه دار پیر غرغرکنان به سراغ پستوی آسمانی رفت . زیر لب میگفت :« نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن. اینها که آدم بشو نیستند. حیف از آن جرقه هایی که از آتش دل خودت در سینه هایشان ودیعه گذاشتی ! جان به جانشان بکنی تخم و ترکه های آن عنتر حرف نشو هستند. خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر در نیاوردند، حالامی خواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق زده شدی ، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی. نژاد شریف انسانیت را میشناسم ، این طور که شنیده ام غیر از کشت وکشتار و ضعیف چزانی هنری ندارد..»
سیمین دانشور