سولماز معصومیان
سولماز معصومیان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

سووشون

گردونه دار پیر ریش سفیدش را که یادگار میلیون میلیون سال بود ، از توی دست و پایش جمع کرد و گردونه طلایی خورشید را با آن گردگیری کرد. بعد دست برد و کلید طلایی را که به کمربندش آویزان بود درآورد و رو به مشرق گذاشت . بله ، حالا موقعش بود. خورشید خسته و کوفته از راه می­رسید . کلید انداخت و در مشرق را باز کرد. خورشید تاخیر داشت و وقتی از راه رسید خاک آلود بود و خمیازه می­کشید. گردونه دار ، گرد راه را که بر سر و روی خورشید نشسته بود ، با ریش سفید انبوهش سترد و شعاعهایش را برق انداخت و خورشید سوار گردونه شد تا سفر خود را در آسمان شروع کند. اما فورا براه نیفتاد و گردونه­ دار منتظر ماند. خورشید گفت : « ارباب برایت پیغام فرستاده ، به همین علت معطل شدم.»

گردونه ­دار پیر گفت : « صاحب امر اوست . »

خورشید ادامه داد : « سلامت رسانید و گفت می­خواهم همین امروز پستوی آسمانی را خانه تکانی کنی و خرت و پرت ها را جمع کنی و بسوزانی یا دور بریزی... اما از همه مهمتر این دستور است که ستاره ­های بندگان را از توی گنجه در بیاوری و برایشان به زمین بفرستی. می­خواهم هرکس ستاره­ ی خود را مالک بشود. »

گردونه­ دار پیر شروع کرد به غرولند و گفت :« مگر خانه تکانی پستوی آسمانی کار آسانی است ؟ از پانصد هزار سال پیش بلکه پیشتر مدام جنس در این پستو انبار شده . از خرت و پرت راه سوزن­انداز نیست.»

خورشیدگفت :« خودت که ارباب را می­شناسی ، وقتی دستوری می­دهد ، می­دانم خودش هوای هرکاری را دارد.»

خورشید راه افتاد و گردونه­ دار پیر غرغرکنان به سراغ پستوی آسمانی رفت . زیر لب می­گفت :« نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن. اینها که آدم بشو نیستند. حیف از آن جرقه هایی که از آتش دل خودت در سینه ­هایشان ودیعه گذاشتی ! جان به جانشان بکنی تخم و ترکه­ های آن عنتر حرف نشو هستند. خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر در نیاوردند، حالامی ­خواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوق­ زده شدی ، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی. نژاد شریف انسانیت را می­شناسم ، این طور که شنیده ­ام غیر از کشت وکشتار و ضعیف چزانی هنری ندارد..»

سیمین دانشور

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید