یاسمین خوشحال دهدار
یاسمین خوشحال دهدار
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

علی،پسری نسبتا معمولی


تقدیم به عقربه های ساعت...موجوداتی وحشی که هممان را یک روز میکشند

قسمت اول:

در بازی‌هایمان  به علی -پسرداییم- همیشه نقش خطیر نخودی بودن را می‌دهیم.
آن هم فقط به خاطر اینکه خیلی بانمک است و هنگامی که از پشت چشمان درشتش بهمان زل می‌زند و با بغض پا به زمین می‌کوبد، مجبور می‌شویم به او این نقش را بدهیم.  

شاید هم به این خاطر که دلمان برایش می‌سوزد. آخر او هیچ دوستی ندارد. بچه‌های فامیل یا از او خیلی کوچکتر هستند و یا مثل ما بزرگتر!
البته علی هرگز تنها نمی‌ماند. نمی‌دانم کنار سوپرمن و اسپایدرمن دنیا را از شرورها نجات می‌دهد؛ یا در کنار آلیس در سرزمین عجایب گیر افتاده....اما همیشه با سلاح مخصوصش که از روسری‌های کهنه مادرش ساخته شده، در حال مبارزه است و صداهای عجیب از خودش در می‌آورد...
یک اژدها هم دارد که می‌گوید وقتی در کوه‌های افسانه جلوی ورود موجودات شرور را به جهان می‌گرفته، کمکش کرده...که البته آن را با کاغذهای مچاله کتاب خواهرش ساخته!
امروز عید بود روزی که فامیل جمع می‌شوند و می‌روند به فامیل‌های دیگر سر بزنند... فامیل‌هایی که ما بچه‌ها آن هارا نمیشناسیم
و گوشه ای از خانه هایی که برایمان عجیب است مینشینیم و به هم زل میزنیم...
مثل امروز، که با خانواده دایی رفتیم به خانه ی یکی از همین فامیلها...
در خانه‌شان یک ساعت داشتند که اندازه جثه ام بود و عقربه هایش با فریاد از کنار هم عبور میکردند...
یک نوه ۵ ساله هم داشتند که هر چند دقیقه یکبار میرفت و در گوش مادرش با بغض چیزهایی میگفت و با چهره ای در هم میرفت و دوباره برمیگشت...
که زن داییم با تعجب پرسید :چیزی شده؟
آن فامیل گفت: راستش به پسرم گفتم که الان مهمون میاد خونمون که یه پسر بچه دارند که باهاش بازی کنه
بعد کمی مکث کرد به مهمان‌ها خیره شد و با تعجب گفت: علی آقا رو نیاوردین؟
زن‌دایی خنده‌ای کرد و گفت: گویا خیلی وقته خونتون نیومدیم.... و بعد به مردی با جثه ی بزرگ و ریش‌های کم پشت اشاره کرد و گفت: علی اونجاست...
من بیشتر از زن فامیل تعجب کردم غریبانه نگاهم را به ساعت بزرگ ایستاده انداختم موهای تنم سیخ شد به دست‌های بزرگ علی نگاه کردم...
دیگر اژدها و سلاح افسانه‌ایَش در دستانش نبود...
دیگر با شرورها نمی‌جنگید...
دوباره نگاهم را می‌دزدم و به ساعت ایستاده زل می‌زنم و در شیشه بزرگ ساعت تصویر خودم را می‌بینم
با تنفر به عقربه های ساعت چشم میدوزم
و زیر لب غرببانه میگویم: انگار ما واقعا بزرگ شدیم...

یاسمین خوشحال دهدار

فامیل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید